Sunday, June 30, 2024

غلبه بر حس قربانی

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 غلبه بر حس قربانی

***


چند روز پیش با دوستی صحبت می‌کردم. آنجا بود که اعتراف کردم هنوز در جاهایی حس قربانی دارم. و با خودم و او قرار گذاشتم که روی این مسأله کار کنم. چند روز گذشت با این سوال خوابیدم و بیدار شدم. تا امروز صبح که جرقۀ حل حس قربانی آمد. 

شما هم اگر خوب بگردید حتماً در جاهایی حس قربانی را پیدا می‌کنید. البته نیاز هست مراقبه کنید و بتوانید ذهنتان را ببینید. 


مثل تمام مشکلات دیگر، اینجا هم پای ذهن در میان است. بله ذهن داستان سازِ انسان. 


اگر چه این نوشته هم خودش داستانی است. اما داستانی است که از حقیقتی می‌گوید که ریشه در بی ذهنی دارد. بی داستانی همان جایی است که تمام حقیقت در آن است. همان جایی که این جرقه ها از آن می‌آید. جرقۀ فهمیدن ذهن. 


خوب با مثال در مورد خودم، برویم سراغ حس قربانی. 

تمام حس های قربانی از یک داستان ذهنی یعنی یک یا چند فکر نشأت می‌گیرد. 

داستانهایی مثل این:


من در این لحظه تنها هستم ولی نباید اینطور باشد. حق من این نیست که تنها باشم. الان باید یک دختر زیبا یا یک مرد پولدار در کنار من نشسته باشد.  من قربانی شرایط هستم. 


من در این لحظه در این شهر زندگی می‌کنم. ولی نباید اینطور باشد. من به انتخاب و ارادۀ خودم اینجا نیستم. من قربانی هستم. شرایط و اشخاص دیگری من را مجبور کرده در این شهر باشم. 


من در این لحظه باید کار کنم. من برای بقاء خودم مجبورم کار کنم. من برای کار کردن و بقاء تحت کنترل سیستم اقتصادی هستم و سرمایه‌داران برای زندگی من تصمیم می‌گیرند. من انتخابی ندارم و مجبورم هر روز صبح سرکار بروم تا فقط بتوانم زنده بمانم. 


من در این لحظه باید در کنار دخترم یا خانواده‌ام باشم. اگر چنین نیست پس کسی یا چیزی آن را از من گرفته.اگر چنین نیست، پس من قربانی شرایط هستم. من مورد ظلم قرار گرفته‌ام. 


من در این لحظه احساس کمبود دارم. احساس کمبود فراوانی دارم. احساس کمبود پول دارم. کسی در گذشته پول من را گرفته و من قربانی او هستم. به دلیل اینکه فلانی پول من را گرفته من در این لحظه احساس کمبود و قربانی بودن دارم. 


من در این لحظه حس بی عدالتی و مظلوم بودن دارم. دنیا جای ناعادلانه و ظالمانه‌ای است. فلان حکومت ظالم است. فلان شخص سیاسی فاسد است. من تحت تاثیر این نظام های فاسد سیاسی هستم. من تحت ظلم فلان گروه هستم. دیگری احمق و نادان و فاسد است. 


من در این لحظه حس خوبی ندارم چون من کودکی بدی داشتم. شرایط من در کودکی خیلی ناعادلانه و ظالمانه بوده. حس الان من هنوز از ترومای کودکی من سرچشمه می‌گیرد. من در کودکی قربانی بودم و هنوز آثارش ادامه دارد. (این داستان توسط روان‌شناسان تبلیغ و ترویج می‌شود چون یک قربانی حتماً مشتری دائمی خوبی می‌شود)


من چون‌‌ زن هستم همواره از طرف مردان مورد ظلم بوده‌ام. در تاریخ به زن ها ظلم شده. مردسالاران کثیف زنها را به‌ روشهای گوناگون مورد ظلم قرار داده اند. نابرابری جنسیتی شامل من هم شده. من به عنوان یک زنِ فمنیست از تمام مردسالاران متنفرم و در هر فرصتی حق زنان را پس میگیرم. (این حس قربانی تقریبا در اکثر خانمهای ایرانی که دیده‌ام به وضوح هست) 


ببینید نقطۀ مشترک تمام این داستان ها چیست؟


١- همه نوعی داستان ذهنی هستند. 

٢- همه حس این لحظه را نمی‌پذیرند. 

٣- در تمام این داستان ها، «من» شخصیتی ناتوان و مظلوم است. 

۴- تمام این داستان ها به گذشته و حافظه رجوع می‌کنند. 

۵- تمام این داستان ها تلویحا شامل بی مسوولیتی من می‌شود یعنی من مسوولیتی در برابر حس این لحظۀ خودم ندارم. 



در مورد حس قربانی قبلاً در نانوشتنی نوشته ام.  


https://www.unwritable.net/search?q=قربانی&m=1


اولین قدم برای هر حرکت و تغییر مثبتی در زندگی از بین بردن این حس قربانی است. یک قربانی هیچ اقدام مثبتی نمی‌تواند انجام بدهد. یک قربانی فقط اعتراض و قضاوت می‌کند. فقط شکایت می‌کند. 


در مقابل آن حس پذیرش حس شکرگزاری حس قدردانی حس قدرت و حس مسوولیت هست. 


پذیرش حس خودت در این لحظه. 

پذیرش بی اثر بودن گذشته. 

پذیرش ساختن داستان به نوعی که تو قربانی نباشی. 


و بعد از این مرحله، تو به مرحلۀ رضایت و نهایتاً خلق می‌رسی. 

تو ابتدا داستان خودت را در ذهن، خلق می‌کنی و سپس در بیرون زندگی خودت راخلق می‌کنی. 






Saturday, June 29, 2024

بیزینس امروز - نتیجهء ۴۴ سال زندگی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 بیزینس امروز - نتیجهء ۴۴ سال زندگی

***


آدمها برای امرار معاش هر روز کاری انجام میدهند. بسته به جامعه و اقتصاد اطرافشان هر کسی کاری انجام میدهد. ماشین بزرگ اقتصادی که یکی از جالبترین اختراعات بشر است اینطوری کار میکند. هر کسی خدمتی به جهان میکند و در ازایش خدمتی دریافت میکند. ساده ترین خدمت دریافتی بقاء است. معدن و کشاورزی و صنعت پایه های اقتصاد قدیم بودند. اما با پیشرفت تکنولوژی روز به روز نیازهای پایه ای بشر راحت تر تامین میشود و نیازها پیچیده تر میشوند. 

مثلا اگر صد سال پیش نیاز اصلی جوامع تامین غذا بود امروز نیاز اصلی انسانها پیدا کردن معنا برای دوری از پوچی و افسردگی و سوء مصرف مواد است. 

هر قدر جامعه ای پیشرفت کند، نیازهای فیزیکی جای خودش را به نیازهای روانی میدهد. 

برای همین است که جوامع پیشرفته در قدیم دین ها را ایجادمیکردند و امروزه هم روانشناسان جای روحانیان قدیم را گرفته اند. یعنی مسایل روحی و روانی بعد از تامین بقاء ایجاد میشوند و بازار جدید ایجاد میکنند. 


در معنویت و یوگا میفهمیم که اکثر مشکلات بشر ناشی از ذهن است. ذهن نابسامان بشر باعث انواع رنج ها میشود. یعنی بزرگترین ابزار و برتری انسان به تمام حیوانات باعث رنج او هم شده است. 

پس مهمترین خدمتی که امروزه میتوان انجام داد کار کردن روی ذهن و کاستن رنج های ذهنی بشر است. 


درست همین کاری که من درحال انجامش هستم. 

این نوشتن ها ابتدا باعث برنامه ریزی درست برای ذهن خودم میشود. یعنی نوعی مراقبهء ذهنی. و چون مینویسمشان در مرحلهء بعد شاید به افراد دیگری که همین مسیر را می پیمایند کمک کند. 


من بعد از چهل و پنج سال زندگی فهمیدم که به طور خلاصه باید با زندگی خودم چه کنم. 

به طور خیلی خلاصه اینطور میشود. 

ماندن در لحظه تا حد امکان و وقف زندگی برای جلوگیری از رشد نفسانیت. 

لطفا در صورتی که اینها شبیه تجربۀ شما نیست تجربه ی خودتان را دنبال کنید. هیچ اصراری بر فهماندن یا قبولاندن این جملات بر کسی ندارم.


همانطور که مولانا و بودا و اکهارت و سادگورو همه اتفاق نظر دارند درد اصلی بشر، خودپرستی است. 

به زبان مولانا میشود خود پرستی و به زبان اکهارت میشود هم هویت شدن با ذهن.


تله های اصلی ذهن هم عبارتند از:

۱- هویت های کاذت

۲- خود بزرگ پنداری

۳- ساختن زمان توهمی


۱- برای اولی سعی میکنم به خودم آگاه باشم که هیچ هویتی به خودم نگیرم و اگر هم میگیرم بدانم که موقت است. مثلا نزدیکترین هویت به من الان هویت معنوی و هویت نویسنده است. هر دوی اینها را باید بتوانم هر لحظه کنار بگذارم و اگر نه باعث رنج و محدودیت برای خودم میشوم.


۲- برای دومی، نفس خودم را با دیدن عظمت جهان کوچک میشمارم. و با دیدن عظمت و بزرگی خلقت و کوچکی زندگی ام آن را بزرگ و مهم نمیشمارم. خودم و زندگی را جدی نمیگیرم. میتوانم مثل کودکان بخندم و بازی کنم. 


۳- برای سومی سعی میکنم اهمیت را به لحظه بدهم. یعنی تا جای ممکن به آینده و گذشته نروم. مگر در مواقع ضروری. مثلا برنامه ریزی برای سفر و جانماندن از هواپیما و غیره. باز تولید گذشته میشود آینده. برنامه ریزی یعنی کشتن لحظه و کشتن معجزه ی ذهن توسط محدود کردن آن به یک گزینه.


این نوشتن ها کار اصلی من در این دنیاست. 

یعنی به ذهن خودم آگاه میشوم و با نوشتنش این آگاهی را در جایی درجهان میگذارم. 

یعنی به اصطلاح در دجله می اندازم.

دجلهء  الکترونیکی اینترنت.

حساسیت به خدا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 حساسیت به خدا

***


دوستی دارم که به این کلمه حساس است. مثلاً در محاوره وقتی میگوییم «خداشاهده فلان و بهمان»، یا مثلاً «خداوکیلی چنین و چنان» بلافاصله عصبانی میشود و شروع می‌کند به داد و بیداد و فحاشی به آن خدا. 

این عکس‌العمل ها قابل درک است. 


«خدا» برای اکثر آدم‌ها یک کلمه است. یک کلمه که به یک مفهومی اشاره می‌کند. مفهومی کاملاً ذهنی. مفهومی که باعث انواع کج روی ها و قتلها و گناهها و بی عدالتی ها شده. مثلاً بمب‌گذاران انتحاری را دیده‌ایم که با فریاد «الله اکبر» آدم می‌کشد و مأمور معذوری که بعد از بردن نام خدا بی‌گناهی را بر دار می‌کشد. 


حساسیت به این کلمه کاملاً قابل درک است. مدت زیادی بود که من هم که در خاورمیانه زندگی می‌کردم از استفادۀ این کلمه و نوشتن آن پرهیز میکردم. 

اخیراً گاهی از این کلمه استفاده می‌کنم و این هم احتمالاً حساسیت هایی برمی‌انگیزد. 

وقتی دنیا را با ذهن ببینی برای کلمهء خدا هم یک تعریف ذهنی می‌بینی. تعریف ذهنی ای که منجر به جدایی و جنگ و ظلم می‌شود. برای یک وجدان پاک کاملاً بدیهی است که از این مفهوم بیزار باشد و به آن حساس. 


خواهشی که دارم اینجا این است. 

این کلمات و تعاریف ذهنی را دور بیاندازید. تعریف خدا را دور بیاندازید. تعریف دین را دور بیاندازید. 

می‌دانم ابتدا سخت و ترسناک است. 

چون خالی و سیاه به نظر می‌رسد. 

اما این خالی را چیزی پر می‌کند. 

مفهومی پر می‌کند. 

حضوری پر می‌کند. 


من نباید برای شما این خالی را تعریف کنم. 

اگر این کار را بکنم خدای ذهنی دیگری برایتان ساخته‌ام. بُتی دیگر. ظلمی دیگر. 


به جای گوش دادن به تعاریف بیرونی به خود رجوع کنید. 

به درونتان بروید. 

در تنهایی بمانید. 

با روابط و کار و اینترنت و فیلم و اینها خودتان را مشغول نکنید. 

با تنهایی و ترس کمی بمانید. 

به خودتان توجه کنید. 

به صداهای درون ذهنتان توجه کنید. 

به این که چطور این بدن از یک برنامه‌ی ژنتیکی درست شده توجه کنید. 

به این که این بدن روزی دوباره غذای موجودات دیگر می‌شود توجه کنید. 


کلمات را دور بیاندازید. 

کلمۀ خدا، را دور بیاندازید. تعریف خدا را دور بیاندازید. 

خدا قابل تعریف نیست. 

خدا قابل فهم توسط ذهن نیست. 

پس ذهن را دور بیاندازید. 

ابتدا ترسناک است. ولی ذهن نمی‌تواند خدا را تعریف کند. خدا در تعاریفِ قدیمی نیست. خدا در ذهنِ مرده نیست. 

خدا زنده است. خدا در لحظه است. خدا در بی ذهنی است. در بی تعریفی است. 

خدا در انسان است. 

خدا در توست. 

بدون نیاز به هیچ کلمه‌ای. 

بدون نیاز به هیچ تعریفی. 

بدون نیاز به هیچ مذهب و مسلک و کتاب و دفتری. 

خدا درون توست. 

درون نگاهت. درون تک تک سلول‌هایت. 

درون قلبت. 

خدا را در بیرون از خودت ابتدا پیدا نمیکنی. 

اول در درون بگرد. 

جایی که تو از آن به وجود آمده ای. از یک برنامهء ژنتیکی. از ترتیب چند مولکول کربن و هیدروژن. 


سکوت کن. مراقبه کن. یوگا کن. 

این تنها راه است. 

راه ذهن به جایی نمی‌رسد. 

اما راه سکوت قطعاً می‌رسد. 


Friday, June 28, 2024

نعمتِ تنهایی

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 نعمتِ تنهایی

***


اگرچه آمیختن با دیگران فرحبخش است. صحبت دوستان هم دلنشین است. اما تنهایی چیز دیگریست. 

تنهایی شاید شبیه مرگ باشد ولی اگر از آن فرار نکنی به غایت زیبا می‌شود. 

تنهایی قرار ملاقات تو با خودت است. 

یک قرار بسیار مهم. 

تنهایی مهمترین زمان توست. وقتی است که با افکارت تنها می‌شوی. 

ابتدا پوچ و خالی به نظر می‌رسد. گاهی هم تلخ و ترسناک. تو می‌مانی و دیوانگی های ذهن ات. حسی شبیه مرگ است. تو می‌مانی و نفس هایت. نفس هایی که می‌شماریشان. 

برای ذهن حریص، تنهایی پوچ و بی خاصیت به نظر می‌رسد. انگار هیچ کسی تو را نمی‌بیند. انگار کسی به تو عشقی نمی‌دهد و تو به کسی عشقی نمیدهی.  سوت و کور. سیاه و تاریک. 


اما اگر از این وادی ترسناکِ تنهایی فرار نکنی، اگر از ابتدای مسیر ترسناک تنهایی عبور کنی، اگر خودت را با این فکر و آن فکر، این آدم و آن آدم، این کار و آن کار مشغول نکنی، کم کم در تنهایی مستقر می‌شوی.

 

باید مراقبه کرده باشی که بتوانی تنهایی را تحمل کنی. 

باید عجلهء ذهن را دیده باشی و بر روی آن صبر کرده باشی. 

وقتی توانستی از طوفان های فکر و احساسات عبور کنی میرسی به بهشت تنهایی. 

بهشتِ تنهایی جایی است که تو با خدا ملاقات می‌کنی.

قرار ملاقات تو با معشوق ازلی.

معشوق اصلی. 

قرار ملاقات تو با خودت. 


این بهشت جایی است که از آن آمده‌ای. تنها آمده‌ای. تنها هم بازمیگردی به همان بهشت. 

در میانهء راه، خوابی می‌بینی. 

خوابِ زندگی بر روی زمین. 

خوابِ تنها نبودن. رقصیدن و خندیدن با دیگری. 

ولی دوباره روزی از خواب بیدار می‌شوی و دوباره به همان بهشت ازلی و ابدی ات میرسی. 

راه رسیدن به این بهشت، تنهایی است. 

مسیر را باید تنها بپیمایی. 

مسیرِ رحِمِ آمدن به این دنیا جایی سخت و باریک است و باید از آن تنها عبور کنی. 

مسیر عبور از این دنیا هم سخت است و باید از آن تنها عبور کنی. 

باید تنها متولد بشوی و باید تنها بمیری. 


این بهشتِ تنهایی فقط نسیب کسانی است که از مسیر سخت تنهایی عبور می‌کنند. 

اینجا وادی خلاقیت است. 

اینجا سرچشمه است. 

اینجا معدن گنج‌های گرانبهاست. 


تنهایی همان جایی است که تمام نانوشتنی ها از آن متولد شده. 

تنهایی جایی است که آنجا حافظ غزل می‌گفته. 

تنهایی جایی است که آنجا مولانا سماع می‌کرده. 

تنهایی جایی است که در مراقبه به آن می‌روی. 

تنهایی زیر همان درختی است که بودا کاملاً تنها شد. 


بودا و حافظ و مولانا در تنهایی خدا را یافتند. 

خدا را از درون یافتند. 

چه بسا خدا شدند. 


آنها در قرار ملاقاتِ خدا، تنها حاضر شدند. 

در برابر آن عظمت، ابتدا نیست شدند و بعد خودشان نوری شدند برای خدا. 

نوری شدند که راه هزاران رهرو را روشن کرد. 


این بار اگر تنهایی برایت تلخ بود، خوب آن را بچش. چه بسا پس هر تلخی، شیرینی ای نهفته است. 

این بار اگر تنهایی برایت ترسناک بود از او فرار نکن. برو به دل تنهایی. 

در تنهایی ات خلاقیت را پیدا کن. 

در تنهایی ات برقص. 

در تنهایی ات نقاشی بکش. 

در تنهایی ات مراقبه کن. 

در تنهایی ات آواز بخوان. 

در تنهایی ات عشق را مز مزه کن. 

در تنهایی ات سماع کن. 

در تنهایی ات بنویس. 

در تنهایی ات از نانوشتنی بخوان.