Thursday, February 29, 2024

از قربانی به مسئول

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 از قربانی به مسئول

***


فلانی پانزده سال است که پول من را نمیدهد.

فلانی بچه‌ی بیولوژیکی ام را فقط در ۱۰ درصد مواقع به پدرش میدهد.

فلانی جواب تلفن و ایمیل نمیدهد.

فلانی بی‌ادبی و فحاشی میکند.

فلانی عصبانی است.

فلانی پشت سر من غیبت می‌کند.

فلانی بدون دانش حرف میزند و قضاوت میکند.

فلانی به کودکان ظلم میکند.

 

همینطور ادامه میدهیم تا بالا …

فلانی اختلاس میکند.

فلانی دیکتاتوری میکند.

فلانی آدمها را دار میزند.

فلانی تهدید اتمی میکند.

فلانی جنگ راه می اندازد.

فلانی تقلب میکند. 

فلانی به مرد و زن ظلم میکند.

فلانی جمهوری اسلامی است و پوتین است و ترامپ است و فاسد است و غیره.


همینطور ادامه میدهیم تا برسیم به خود خدای ذهنی …

فلان خدا جهانی ناعادلانه ساخته

فلان خدا به ظالم ها بیشتر پول میدهد

فلان خدا دعاهای من را مستجاب نمیکند

فلان خدا بالاخره من را خواهد کشت!


خوب من کیستم؟

در تمام سناریوهای بالا من قربانی هستم. من مظلوم هستم. من بی اختیار هستم. من بی مسوولیت هستم. یعنی چیزی و جایی بیرون من خراب است. 

ذهن سعی میکند با مظلوم بودن, خودش را بالاتر بداند. 

ذهن میخواهد دلیلی برای ناخشنودی برایت بتراشد. 

دلایل منطقی.

دلایل مُتقن.

و تو معتاد ذهن هستی. تو معتاد این هویت قربانی هستی. تو و ذهن تو میخواهند از تو یک هویت قربانی بسازند.

تو غم را دوست داری. 

تو برای حسین غمگینی, در حالیکه خود حسین غمگین نبود.

تو برای عیسی غمگینی, در حالیکه خود عیسی غمگین نبود.

تو برای حلاج غمگینی, در حالیکه خود حلاج غمگین نبود.

تو معتاد غمی!



ولی نقطه‌ی مقابل چیست؟

مگر تمام اینها درست نیست؟ مگر ظلم عیان را نمی بینی؟ پس عدالت خواهی تو کجاست؟

ذهن تو را گول میزند. ذهن دلیلی منطقی برای قربانی بودن برایت میتراشد. و تو به سرعت در فاز قربانی فرو میروی. 


اما آدمهایی هستند که بزرگ میشوند.

این آدمها از بچگانگی ذهن رها هستند. آدمهایی مثل سادگورو که حرکت از قربانی به مسوول را با ما یاد دادند.

https://www.unwritable.net/2022/12/blog-post_23.html


دیگران همچنان شبیه همان کودکِ بهانه گیر هستند. دوباره دارم اعتراض میکنم. دوباره دارم شکایت میکنم.

https://www.unwritable.net/2024/01/blog-post_55.html

اما وقتی بزرگ بشوی دیگر شکایت نمی‌کنی. چرا؟ 

چون به وادی تسلیم آمده ای. 

به وادی توکل.

به وادی رضا.

چون مثل مولانا، عاشقی بر لطف و بر قهرش به جد.

چون دیگری ای وجود ندارد. 


وقتی تو با یک نانوشتنی معامله میکنی برایت مهم نیست دیگران با تو چه میکنند.

دیگران شاید حتی تو را به صلیب میخ کنند یا مثل حلاج دارت بزنند.

تو در پذیرش هستی. تو قدرتمندی. تو مسوولی. تو مثل خدا هستی. مسوول همه چیز.


دیگری هر ظلمی که میکند بر روی تو تاثیر میگذارد اما تو را ناشاد نمیکند.

تو متصل تر میشوی.

اتفاقا عدو سبب خیر میشود.

اتفاقا تو بالا میروی.


تو در اثر ظلم، مظلوم نمیشوی. تو قربانی نمیشوی. تو قوی تر از ظالم هستی. 

چرا که میدانی کسی نمیتواند به تو ظلم کند. 

چون تو به اندازه ی خدا بزرگ شده ای.

شاید کسی بدن تو را بکشد ولی تو بدن نیستی!

شاید کسی پول تو را بدزدد ولی تو پول نیستی!

شاید کسی پشت سر تو حرف بزند و بخواهد آبروی تو را ببرد ولی تو موقعیت اجتماعی نیستی!


تو خودِ خدایی!

بدون کمترین تاثیری با تمام آن هزاران صفت!


https://www.unwritable.net/2022/06/blog-post_20.html


قدرتمند، مسئول، خالق، قوی، جبار و مهربان!

بخشنده و عادل.

داننده و شنونده.

بینا و شنوا.

اما ساکت!


تو ظلم ها را می‌بینی و به خدای عادل پناه می‌بری. 

به مراقبه پناه میبری. 

به سکوت.

به فاز قربانی نه! به سکوت!

سکوت سخت تر است. 


تو میدانی ظالم چقدر ناتوان است.

تو ظالم را میبخشی بلافاصله. 

تو به عدل خدا مطمئن هستی.


تو هر روز تمرین میکنی. 

من سرزمین درونیِ خودم را تعیین میکنم. 

من مسئول همه چیز هستم. 

من مسئول حال خودم هستم.

تو هر روز یوگا میکنی.

تو هر روز با خدا یگانه میشوی.

تو هر روز با تمام جهان یگانه میشوی.

تو هر روز مراقبه میکنی.


 













مراقبۀ غذا

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مراقبهۀ غذا

***


یک بازی شگفت انگیز باشکوه در زمین در جریان است. در علوم به آن می‌گفتند زنجیره غذایی. اما در واقعیت بسیار شگفت انگیز تر است. 

تمام موجودات زنده و زمین با هم در ارتباط هستند. نوزاد انسان از سینه‌های مادر می‌مکد. غذا و انرژی و عشق و محبت را با هم دریافت می‌کند. این یک حلقه از زنجیر است. 

اما مادر برای درست کردن شیر هزاران گیاه یا حیوان را خورده. گوسفند علف ها را خورده. بز گل ها را. درخت از خورشید نوشیده. زنبور گیاه را بارور کرده. قارچ تنه ی درخت ها را پوسانده. 


خاک تبدیل به بدن آدم می‌شود. 

و بدن آدم تبدیل به خاک. 

این دو و تمام موجودات چه در دریا و چه در هوا یکدیگر را می‌خورند و به هم تبدیل می‌شوند. 

در یک بازی دائمی، فرزند آهو غذای ماده شیر می‌شود و ماده شیر غذای کفتار و کفتار غذای لاشخور و لاشخور غذای حشرات. 


این بار وقتی تکه نانی داشتی خوب به عمق آن نگاه کن. این گندم ها به قیمت کشته شدن تمام علف های دیگر رشد کرده‌اند. کشاورز، تمام بوته‌ها و درختان را بریده. سم پاش، تمام حشرات گندم خوار را کشته. آسیاب گندم، برای سوختش درختان را سوزانده. نانوا، سه صبح از فرزندانش جدا شده. راننده‌‌ی کامیون از خواب ناز گذشته و گازوییلی که بدن گیاهان و دانیاسورها بوده را سوزانده. 


این بار وقتی تکه نانی را گاز می‌زدی کمی آرام تر گاز بزن. این نانی که روزی دانه ی گندم بوده قرار است چند روزی بدن تو بشود. و بدن تو قرار است غذای آتش بشود یا خاک یا مورچه‌ها. پس آرام تر و با وقار تر نان را گاز بزن. 


دندان های تیز تو همیشگی نیستند. وقتی انگوری می‌خوری بدان آن دانه‌ی انگور، خیال تاک شدن در خود داشته. آن دانه‌ی انگور می‌خواسته تاکی بشود تا پرنده‌ای در آن لانه کند و ماری تخم آن پرنده را ببلعد و عقابی مار را برای جوجه هایش ببرد. 


این بار که غذا می‌خوری بدان در یک چرخه‌ی عظیم هستی. اصلا کاری پیش پا افتاده نیست. کاری ندارم گوشت می‌خوری یا گیاه. آن گاو و آن گیاه در همین بازی هستند با تو. همه برابریم. همان‌قدر گاو نمی‌خواسته کشته شود که گیاه که تو! 

یک تعادل عجیب اینجاست. و در تعادل ماندن خیلی شبیه مراقبه است. 

وقتی سالاد یا گوشت حیوان یا دانه‌ی گیاهی را می‌جَوی خوب توجه کن. 

تو داری تکه‌ای از زندگی را از دیگری می‌گیری و به بدن خودت می‌دهی. 

این کار را با آرامش انجام بده. با محبت. با تامل. با مراقبه. 



Wednesday, February 28, 2024

داستانِ خلق

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 داستانِ خلق

***

داستان خلق داستان جالبی است. مخلوق گاهی خالق می‌شود. خالق خودش را در مخلوق می‌بیند. و مخلوق به درجه‌ی خالقیت می‌رسد. 

خالق با چنان ظرافتی خودش را در مخلوق تنیده. 

فقط کافیست مخلوق کنار برود. بلافاصله خالق نمایان می‌شود. 

خالق و مخلوق در یک رقص زیبا، با هم می‌رقصند. 


اما خلق چگونه است؟ 

خالق، داستان خلق را طوری نوشته که تقریباً مخلوق بتواند کارگردانی اش کند. 

وقتی کسی بر ذهن مسلط باشد و داستانهای دیگران را دور بیاندازد کم کم می‌تواند داستان را خودش از نو بنویسد. 

این جهان بومی نقاشی است که در عین رنگارنگ بودن سفید هم هست. 

اگر بتوانی ذهن را آرام کنی و کمتر به گذشته و آینده بروی کم کم قلم خالق به دست تو می‌افتد. 

در یک رقص زیبا خالق و مخلوق با هم به نوشتن می‌پردازند. 

طوری که معلوم نیست خالق خلق میکند یا مخلوق. خلق اتفاق می‌افتد. خلقی چند وجهی. خلقی بی نظیر. 


از ابتدای کودکی دیگران سعی در نوشتن داستان زندگی برای دیگران را دارند. اما کسی که از بند ذهن رها بشود از شر داستان های از پیش تعیین شده هم کنار می‌رود. او به وادی لحظه می‌رسد. 

وادی لحظه وادی خلق است. 

وقتی از ترس و دوگانگی های ذهن و گذشته و اضطراب آینده رها باشی می‌توانی در لحظه قلم خالق را بدست بگیری. یا به عبارتی با موسیقی خالق برقصی. 


داستان زندگی را خودت می‌نویسی. اختیارِ تو با جبرِ خالق، یکی می‌شود. 


درباب ذهن و مراقبه

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 درباب ذهن و مراقبه

***

در خصوص ذهن خیلی نوشته‌ام. اما تا زمانی که زنده باشی ذهن هم داری و من هنوز زنده ام و با ذهنم زندگی می‌کنم پس باز هم از ذهن می‌نویسم. 

اگر مراقبه نمی‌کنی خواندن این متن ها شاید تاثیری برایت نداشته باشد. چرا؟ چون تو از درون ذهن این‌ها را می‌بینی. دیدن ذهن از بیرون، نیاز به مراقبه دارد. 

مثل ماهی‌ای که درون دریاست اگر از وسعت ساحل برایش بگویی چیزی متوجه نمی‌شود. مراقبه مثل بیرون آمدن از دریاست. وقتی مراقبه می‌کنی مثل آن ماهی از آب دریا بیرون می‌آیی و دریا را از بیرون می‌بینی.  آن وقت میشود در مورد دریا با تو صحبت کرد. در غیر اینصورت هرچه بخوانی بیشتر گیج می‌شوی. 

وقتی گیج بشوی با ذهن قضاوت می‌کنی. انواع قضاوت ها شبیه این است. دروغ می‌گویی. تناقض داری. خوابی. و غیره. این قضاوت ها برای ذهن کاملاً طبیعی است. 


ذهن هزارتویی است که تقریباً اکثر آدم‌ها را گیر می‌اندازد. بعضی‌ها گیر آینده می‌افتند. بعضی‌ها گیر گذشته. بعضی‌ها گیر قضاوت ها. بعضی‌ها تا مرز خودکش می‌روند و بسیاری سعی در خاموش کردن یا ضعیف کردن یا تخدیر کردن ذهن دارند. بعضی‌ با خوابیدن بعضی با خوردن غذا بعضی با نوشیدن الکل و بعضی با کشیدن دود و تریاک و ماری‌جوآنا.  


این ها را اگر خودت تجربه کرده باشی متوجه می‌شوی. اگر خودت تجربه نکرده باشی بعید است با این کلمات ارتباط برقرار کنی. 


زمانی بود که مشکلی ذهنی را با خودم به ویپاسانا بردم. مشکل برنامه‌ریزی و دوراهی های آینده. 

در طی چند روز مراقبه فهمیدم که خود این که زیاد به دوراهی های آینده بروی مشکل است. 

یکی از باگ ها یا لوپ هول های ذهنم را آنجا فهمیدم. 

خودِ فکر آینده مشکل اصلی بود.  

فکرِ آینده چیزی است که در حال اتفاق می‌افتد ‌ تو را از حال دور می‌کند. مسأله همین بود. فکر وسواسی نسبت به آینده. 

وقتی با مراقبه به حال برگردی ریشه‌ی مسأله حل می‌شود. 


ترس ساخته‌ی ذهن است. همانطور که آینده ساخته‌ی ذهن است. 

با تغییر ذهن می‌توانی دنیا را تغییر بدهی. 

هر چیزی که در محیط عوض می‌شود ابتدا در ذهن تو ساخته شده. 


برای ساختن اگر با ذهن و حالت ترس پیش بروی آنچه میسازی هم مبنی بر ترس خواهد بود. 


ذهن به طور مداوم از زندگی داستان می‌سازد. ذهن داستان ساز معمولاً درام می‌سازد. گاهی فیلم پلیسی و گاهی فیلم سیاه. 

وقتی بفهمی که این ذهن توست که داستان می‌سازد کم کم می‌توانی کارگردانی داستان را بر عهده بگیری. تو برای اولین بار قدرت خلق پیدا می‌کنی. 


اگرداستان را بتوانی عوض کنی کم کم بیرون را عوض می‌کنی. معمولاً آدم‌ها مظلوم و قربانی داستان هستند. با چنین داستانی که دنیا ظالمانه است و تو قربانی هیچگاه نخواهی توانست عدالت ایجاد کنی. 

برای تغییر دنیا باید بتوانی در داستان ذهن نقش فعال و خلاق داشته باشی. 


پرداختن به ذهن مهمترین کار است. شناخت ذهن و سازوکار هایش مفید ترین کار است. 

این کار فقط از طریق مراقبه ممکن است. 


برای مراقبه همینجا یادی میکنم از معلمان خودم. معلمان مراقبه. برای شروع می‌توانید هریک از این معلمان را پیدا کنید و وارد دنیای عجیب و بزرگ ذهن و درون بشوید. 


اولین مربی های یوگا مثل مسعود مهدوی. مربی مراقبه خانم شیده نوبهار. مربی بزرگ مراقبه ویپاسانا بعد از بودای بزرگ جناب گوئنکا. مربی بزرگ مراقبه جناب اکهارت. و جناب سادگورو. همین‌طور اوشو و کریشنا مورتی. همینطور دوستانی که فعالیت اینترنتی دارند مثل بهار شهیدی یا حسین عرب زاده و خیلی های دیگر. مثلاً مزدافر مومنی. تعداد معلمان مراقبه کم نیستند. اگر بخواهی حتماً استاد خودت را پیدا می‌کنی. 


بزرگترین استاد خودت اما همواره خودت هستی. شاید یه صورت مقطعی استاد دست تو را بگیرد ولی استاد خوب بعداً تو را رها می‌کند. استاد خوب تو را وابسته‌ی خودش نمی‌کند. 


Monday, February 26, 2024

معامله‌ی دنیا

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 معامله‌ی دنیا

***

معامله‌ی دنیا با ما، خود داستانی است.

 آن چیزی که خدا، شاید نزدیکترین کلمه به آن باشد، در جایی به جهان مادی زد. 

از این ماجرا ما آمدیم اینجا. 

وقتی نسیمی از او به تو بوزد دیگر اینجا را خانه نمی‌دانی. خانه‌ی تو جای دیگری است. اما کماکان باید در این خانه زندگی کنی. کماکان باید با آدم‌های اینجا معامله کنی. 


تو تنها می‌شوی. البته تنها از دنیا. ولی متصل به خودت یا به خدا. 

حال همان خدا از طریق آدم‌ها تو را به چالش می‌کشد. مثلاً حلاج را که رسیده بود می‌کُشد. از طریق همین مردم. مثلاً عیسی را که رسیده بود به صلیب می‌کشد. 

برای حلاج و عیسی چیزی غیر از او نیست. پس آن دار و صلیب را با پذیرش و رضا از دوست می‌پذیرند. 


اما تو قبل از مرگ باید با همان مردم زندگی کنی. 

باید با همین دنیا معامله کنی. 

برای معامله باید طرف معامله‌ات را بشناسی. 

برای شناختن اهل دنیا فقط کافیست گذشته ی خودت را ببینی. زمانی که تو هم اهل دنیا بودی. به عبارت امروزی تو هم درگیر ذهن بودی. 


برای آدمهای این دنیا فقط ذهن هست و بی ذهنی مساوی است با مرگ. و ذهن می‌شود هویت. و شخصیت های پوچ اجتماعی و ذهنی. 

فقط همین زندگی معنی دارد و مرگ چیزی است که باید فراموشش کنند. 

فقط همین ماده وجود دارد و ماده چیزی است که باید در آن بزرگ شوند. و ماده می‌شود دارایی ها. 


این آدم‌ها در حساب و کتاب ذهن زندگی می‌کنند. زمین بازی آنها، حساب و کتاب است. تا وقتی برایشان پول داری با تو معامله می‌کنند. تا وقتی منافع مادی داری با تو رفیق اند. تا وقتی سرویس مادی میرسانی با تو هستند. 


اما همه شان تقریباً از مرگ فراری اند. آنها در ذهن تصور می‌کنند که اگر موقتاً مرگ را فراموش کنند، زندگیِ راحت تری خواهند داشت. 


آنها خدا را با ذهن درک نمی‌کنند پس به آن شک دارند. آنها شاید حافظ بخوانند یا مولانا را زبانا تحسین کنند. اما ته قلبشان این ها را شعرهایی بی مصرف می‌دانند. شعرهایی که شاعری دیوانه سروده. شاید جالب باشد. شاید بتوان با آن‌ها پز داد ولی کاربرد دیگری ندارند. 


نوشته‌های اینجا هم برایشان احساسی به نظر می‌رسد اما عموما از آن فراری اند. چون یاد مرگ می‌اندازدشان. چیزی نمی‌گویند. شاید در دل بگویند نویسنده هم رد داده و دیوانه شده. اگر صمیمی تر باشند صریحا می‌گویند بیدارشو! 

حال هنوز معلوم نیست چه کسی خواب است و چه کسی بیدار! 


معامله‌ی دنیا با ما هم همان معامله‌ی خداست. 

پس باید پذیرفت. 

من هم همین بازی دنیا را می‌پذیرم. 

فعلاً در این زمین بازی می‌کنم. 

مثل گالیله به زبان می‌گویم زمین مرکز جهان است ولی قلبم به این می‌خندد. 

من هم مدام حساب و کتاب می‌کنم. اما ته دلم به این بازی می‌خندم. 


اهل دنیا در ترسی دائمی اند. آنها می‌دانند چیزی که دارند موقتی است. بدنشان موقتی است. پولشان موقتی است. موقعیتشان موقتی است. اما فعلاً به روی خودشان نمی‌آورند. شاید هم راهی پیدا نکردند. نسیمی به آنها نوزیده. باید صبر کرد. 


آنها شب امتحانی هستند. می‌گذارند برای اون اواخر. شاید در بستر بیماری و مرگ کمی فکر کنند. اما فعلاً مشغولند. و تو احساس تنهایی می‌کنی. 

چون تو مشغول آماده شدن برای مرگ هستی. 

تو هر روز تمرین می‌کنی که این آخرین روز تو باشد. 

تو هر روز ذره ذره از هویت هایت کم می‌کنی.  

هر روز ذره ذره از وابستگی هایت کم می‌کنی. 

هر روز برای آن سفر بزرگ آماده می‌شوی. 

هر روز به جای سنگین شدن خودت را سبک تر می‌کنی. 


برای اهل دنیا معنویت جدی نیست. یک شوخی است. شاید یک برنامه‌ی بیمه. اما بیشتر نیست. 

آنها به ذهن و بدن سرگرمند. همان برایشان کافیست. 


تو اما بازی کن و به این بازی بخند. 

در آرامش در جهان مادی بازی کن. 

در آرامش معامله کن. 

در آرامش حرف بزن. 

در آرامش بنویس. 

در آرامش سکوت کن! 


Saturday, February 24, 2024

جستجو در خود

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 جستجو در خود

***


وقتی کاری نداری چه میکنی؟

آدمها معمولا یا باکسی حرف میزنند یا کتاب میخوانند یا توی اینترنت اسکرول میکنند. بعضی ها در حین رانندگی پادکست گوش میدهند. خلاصه برای مشغول کردن ذهن؛ هر کسی کاری میکند.


حالا چالش من کاری نکردن است. حتی برای ننوشتن این نوشته با خودم کلنجار میرفتم. میخواستم ننویسم. اما احتمالا ترکیبی از ماه کامل و انرژی ذهنی باعث شد بنویسم.


بهترین کار وقتی کاری نداری مراقبه است. یعنی کاری انجام ندادن. 

یعنی به جای جستجو در گوگل در درون خودت جستجو کنی. 


به خودم میگویم. الان که باید مراقبه کنم و نمیکنم و به جای آن مینویسم باید درون خودم بگردم. ببینم کدام حس ها و فکرهاست که از آنها فرار میکنم. فرار به نوشتن. 

و این نوشتن را تبدیل به مراقبه کنم.


الان در خانه تنها هستم. مقداری فکر آینده دارم. مقداری حس تنهایی. مقداری حس دلتنگی. مقداری حس عقب افتادن از قافله! 

قافله‌ی ذهنی بشر. یعنی فکر میکنم که دنیای بیرون به سمتی در حرکت است و من اگر به درون بروم از قطار عقب میمانم. 

به محض توجه به نفس کشیدن ها میفهمم که زندگی کارش را به درستی تمام انجام میدهد. این ایراد از من است. ایراد ذهن من است. 

مقداری حس قربانی بودن. مقداری حس گناه دور بودن از تارا. مقداری اضطراب آینده. 

اکهارت میگفت تمام حس ها درواقع یک حس است. 

همان حس اصلی دور ماندن از لحظه.

نزدیک ترین حس به آن؛ حس ترس و تنهایی است. 


با بستن چشم ها ذهن هم کمی آرام میگیرد.

کم کم ذهن که آرام بشود میتوانی بنشینی و کاری نکنی.


این بار اگر با کسی قرار بگذارم قرار میگذارم برای کاری نکردن.

حرف نزدن.

شاید خندیدن.

همه ی ذهن ها خسته اند.

نیاز داریم کاری نکنیم. 

نیاز داریم فکر نکنیم. 

اما من برای این کار مشروب و دود استفاده نمیکنم.

من برای این کار مراقبه و نفس کشیدن را انجام میدهم. 

گاهی هم نوشتن.

مثل همین الان.


ساختن آینده با ذهن

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 ساختن آینده با ذهن

***


ساختن آینده با لحظه شروع می‌شود. با دانستن این که هیچ نیازی به آینده نیست. 

با درک بازی ذهن. 

با درک این که من به آینده نیاز ندارم. 

لحظه کافیست. 

اگر بخواهم چیزی بسازم دنیایی می‌سازم پر از سرور. 

پر از مستی. 

پر از قايم موشک بازی با بچه‌ها. 

لحظه، هرچه از من بخواهد اطاعت می‌کنم. 

گوش به فرمان لحظه می‌مانم. 


این که کجا زندگی کنم مهم نیست. مهم این است که در لحظه بمانم. 

اگر گفتند اینجا بمان یا آنجا فرقی ندارد. 

جای من در قلب آدم هاست. 

اگر قلبی هم نبود مهم نیست. 

بی پول نمی‌شوم. اگر هم بشوم دنیایی از آزادی روبرویم باز می‌شود. 


تعهد و مسئولیت من این است که از خودم دور نشوم. هرکجا می‌خواهم باشم. 

هرکجا لازم باشد کاری می‌کنم. 

اما برای فهمیدن این که چه کاری لازم است، باید خیلی مراقب باشم. تقریباً در مراقبه‌ی کامل. 


آیا سکوت لازم است یا حرف زدن؟

آیا باید با تارا بازی کنم یا با آدم بزرگ ها حرف بزنم؟ 

باید سبک باشم و سیال. 

آماده‌باش برای هر ماموریت. 


فعلاً ماموریت من توجه به افکار و احساسات هست. 

گاهی نوشتن. 

یک ماموریت دائمی دارم. 

نباید حواسم پرت شود. دائما آگاه. در هر لحظه. 

اینطوری آینده از لحظه متولد می‌شود. 

هر لحظه، لحظه‌ی دیگر را متولد می‌کند. 

آینده فرزند لحظه است. 

لحظه‌ی سالم فرزند سالمی به دنیا می‌آورد.