Wednesday, January 31, 2024

دریافت عشق!

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 دریافت عشق!

***

عشق همه جا جاری است. اما چرا بعضی‌ها خودشان را از آن محروم می‌کنند؟

آیا زمانی بوده که شما عشق را پس بزنید؟ 

آیا پیشنهاد یک لطف کوچک از طرف کسی را تا بحال رد کرده‌اید؟


کسی که به عشق باور ندارد عشق را قبول نمی‌کند. عشق را نمی‌پذیرد. چنین کسی خودش را کوچک و تنها و جداافتاده و ضعیف می‌بیند. 

چنین کسی در عمق وجودش، خودش را لایق عشق نمی‌داند. و با این باور احتمال دریافت عشق را از جهان برای خودش غیرممکن میشناسد. 

اگر با چنین کسی برخورد کنید چه می‌کنید؟ 


به عشقِ خودتان شک نکنید. کماکان به عشق ورزیدن ادامه بدهید. بگذارید عشقِ بدون شرط، کیفیت شما باشد. بدون انتظار بازگشت یا حتی انتظار دریافت. 


درختی که سایه و میوه و اکسیژن می‌دهد انتظار ندارد کسی از میوه هایش تعریف کند. 

درخت حتی انتظار ندارد کسی میوه ها را بچیند. میوه دادن کیفیت درخت است. برای درخت فرقی ندارد میوه را پرنده می‌خورد یا حیوان یا مورچه یا خاک! 

درخت میوه می‌دهد چون ذاتش میوه دادن است. 

تو عاشق باش چون ذات تو عشق است. 


کسی که عشق را دریافت نمی‌کند لایق دلسوزی بیشتر است. او مغرور می‌ماند تا زمان مرگ. شاید بعد از مرگ فهمید که عمری عشق را پس زده. باید برای او بیشتر دعا کرد. 


برای کسانی که خودشان را دوست ندارند و حتی از عشق ورزیدن به خودشان ناتوان هستند عشق بفرستید!


Monday, January 29, 2024

کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -۶- آیا معنویت جدی است؟

***

امروز روز اول هفته‌ی کاری است. همه‌ی دوستان و همشهری های من، امروز مشغول کسب و کار یا کارمندی هستند. همه در جایی در چرخ بزرگ اقتصادی مشغول هستند. این ماشین بزرگ اقتصادی همه را مشغول کرده. جدی ترین و اصلی ترین و مهمترین دغدغه ی بیشتر مردم شده کسب لقمه ای نان. کسب مقداری درآمد برای گذران ایام. خیلی هم خوب است. شاید حتی معنوی ترین کار همین باشد. 

هیچ انتقادی نیست. هیچ مقایسه و قضاوتی نیست. هر کسی مشغول کاری است. 


یکی هم باید از چیز دیگری بنویسد! شاید این کارِ من باشد! 

من هم بعد از دیدار دوست و سادگورو و مولانا مشغول کار می‌شوم! 

کارِ من چیست؟ کار من الان این است. 

جواب دادن به این سوال که «آیا معنویت جدی است؟» 


ذهن در بقاست. ذهن تمام توجه اش بقاست. ذهن، مرگ را نمی‌شناسد. 

یک سوال می‌پرسم! 

آیا مرگ جدی است؟ 

ذهن این سوال را دوست ندارد. 

ذهن می‌گوید ای بابا بس کن! چقدر از مرگ می‌نویسی! به زندگی بچسب! 

ذهن مرگ را بد و زندگی را خوب می‌داند! 

ذهن همیشه دوگانه دارد! 

ذهن میگوید معنویت و مرگ را فراموش کن و بچسب به زندگی. بچسب به درآمد. بچسب به پول! 

خوب هم هست. اشکالی ندارد. چون دوگانگی در کار نیست. 


هرکسی کاری انتخاب می‌کند. 

هرکسی سهمی از زمین دارد. 

هرکسی مقداری در زمین می‌ماند و می‌خورد و می‌خوابد و بعد جایش را میدهد به نفر بعدی! 

من اگر حق انتخاب داشته باشم ترجیح می‌دهم کلِ داستان را ببینم. کامل مرگ و تولد را با هم ببینم. اینطوری درک کاملتری دارم. 


من انتخاب می‌کنم از معنویت بنویسم. بگویم درون مهم‌تر از بیرون است. بگویم از مرگ فراری نیست. بگویم معنویت جدی است. 

بگویم معنویت فراتر و دربرگیرنده مادیت است. 

پول را اگر معنوی بدست بیاوری بیشتر می‌چسبد. 

غذا را اگر معنوی بخوری خوشمزه تر است. 

سکس را معنوی انجام بدهی لذت‌بخش تر است. 

روابط را معنوی ببینی زیبا تر است. 

معنویت جوهر زندگی مادی است. 

معنویت جدی است. واقعیت ماده نیست! واقعیت بزرگتر وجود معنوی ماده است. 

واقعیت نوشتنی نیست! ذهنی نیست! 



***


برای خواندن کل نوشته‌ها در موضوع کار و همینطور داستان کونِ کار از لینک زیر استفاده کنید

https://www.unwritable.net/search/label/کار?m=1

Thursday, January 25, 2024

کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -۵ - ذهنِ مشوش

***

همه چیز خوب است. وضعیت حال خوب است. از نظر بدنی هیچ کمبودی ندارم. هیچ حس بدی هم در کار نیست. 

خوب حالا می‌خواهم شروع کنم به کار! 

و اولین قدم برای کار کردن، برنامه‌ریزی است. 

به محض اینکه شروع میکنم به برنامه‌ریزی وارد مراقبه‌ی ذهن می‌شوم. ذهن من شروع می‌کند به کار. در ابتدای مراقبه ذهن را تماشا می‌کنم. 

و ...

این ذهن، درست مثل این نوشته‌ها عمل می‌کند. 

یعنی یک سری حرف و فکر! 

و من شروع می‌کنم به دسته بندی آن‌ها!


این فکر ها آنقدر تند تند می‌آیند که همه را نمی شود به دام انداخت. فقط تعدادی از افکار را اینجا لای کلمات گیر می‌اندازم. 


ذهنم مشوش است. 

مقداری فکر آینده، مقداری فکر آدم‌ها، فکر دخترم و مکالماتم در مورد مرگ و حیات ابدی با تارای شش ساله!، مقداری فکر اقتصادی، و هزاران فکر دیگر. 


گاهی فکری می‌آید مبنی بر بد بودن ذهن مشوش!

و فکر دیگری مبنی بر پذیرش ذهن مشوش! 


با خودم می‌گویم اشکالی ندارد! 

بگذار ذهنم مشوش بماند! 

بگذار مثل کودکی سرزنده از این شاخه به آن شاخه بپرد! 

بگذار بازی کند!


بگذار بنویسد! 

هرچه آمد را بنویس! 

این خودش کار است! 

و کار امروز درست می‌شود. همین نوشته می‌شود شرح حال و بیان وضعیت! 


این خودش کار است. درست است شاید پولی در نیاید اما حداقل برای خودم و تعدادی آدم هم مسیر من مفید است. پول برای چیست؟ ابزاری برای بقا و لذت! خوب من این دو را دارم! پس پول می‌خواهم برای چه! 


آینده را می‌خواهم برای چه! 

تمام روزهایم عالی است! 


هوش مصنوعی در حال گسترش است. هوش مصنوعی به راحتی می‌تواند بنویسد. 

هوش مصنوعی می‌تواند حرف بزند. نقاشی کند. فیلم بسازد و حتی فکر کند! 

اما تنها چیزی که ندارد اتصال به حیات است. 

اتصال به منبع خلاقیت! 

خلاقیت ترکیب اطلاعات قدیمی نیست. 

خلاقیت از ذات اصلی خلاق موجود در جهان می‌آید! 

همان نانوشتنی خودمان! 


تا چند سال دیگر معنویت و خلاقیت مهم‌ترین چیزها خواهند بود. کارهای فیزیکی و فکری را سخت افزار ها و نرم‌افزار ها انجام خواهند داد. 

تا چند سال دیگر منِ نویسنده هم بی مصرف می‌شوم. 

تنها اتصال به حیات مهم می‌شود و بس! 

تنها مراقبه مهم می‌شود و بس! 


تنها از طریق مراقبه است که می‌توان کارِ مهمی انجام داد. خلاقیت فقط از طریق مراقبه قابل دستیابی است. 


Wednesday, January 24, 2024

کونِ کار -۴- ترس

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 کونِ کار -۴- ترس

***

ترس یعنی توهم. 

یکی از تمرینهای من همیشه این هست که ترس های خودم رو پیدا کنم و مشاهده کنم. 

ترس، نبود عشق است. 

ترس یک توهم موقت است. اصلا وجود ندارد. 

بزرگترین ترس، ترس از مرگ است. ترس از نیست شدن. 

اما این هم توهم است. 

تو از اول هم نیست بودی. 

هست هم از اول بوده. 

شخصیت کاذب تو که قرار است بمیرد از اول وجود نداشته. 

آن چیزی که همیشه هست و هیچگاه نمی‌میرد هم همیشه وجود دارد. 


با این مقدمه برسیم به ترس های خودم. 

من از نوشتن می‌ترسیدم. چون از قضاوت شدن می‌ترسیدم. چون خودم اهل قضاوت بودم. چون خودم در ذهن بودم. چون متوهم بودم. 

سالها نوشتم و نوشتم و این ترس تقریباً از بین رفت. 


چه کاری را از روی ترس انجام بدهی و چه کاری را از روی ترس انجام ندهی، در هر صورت اشتباه است. 


باید در عشق باشی و بدون ترس. 


حالا در ادامه‌ی مبحث کونِ کار رسیدم به کارهایی که شاید از روی ترس انجام نمی‌دهم. 

قدم اول این است که کارهایی را که از روی ترس انجام میدادی متوقف کنی. 

قدم دوم در ادامه شناخت کارهایی است که انجام نمی‌دهی.  


مثلاً به جای نوشتن حرف نمی زنی. 

به جای حرف زدن فیلم نمی‌گیری. 

قرار گذاشتم که با این ترس مواجه شوم. 

چرا خودت را ابراز نمی‌کنی. 


همین موضوع، بهترین است برای شروع. 

حدود هزار نوشته آنچه باید نوشته میشد را نوشتم. 

شاید باید ترس را کنار بگذارم. 

باید کونِ کار داشته باشم. 

باید حرف بزنم. 


حرف زدن مقابل دوربین قدم بعدی است. کاری که شاید مدتهاست از روی ترس انجام نمی‌دادم. 

تمرین مشاهده‌ی ترس ها. 

این موضوع خوبی است. 


کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کونِ کار -٣ - آیا مراقبه فرار است؟

***

دوستان زیادی دارم که مراقبه نمی‌کنند. این دوستان بالطبع ابزاری جز ذهن برای درک و قضاوت، نمی‌شناسند. 

از نظر آنها، مراقبه نوعی فرار است. 

در سطح ماجرا اینطور است که ظاهراً مراقبه کننده کاری نمی‌کند. پس ذهن اینطور قضاوت می‌کند که مراقبه کننده دارد فرار می‌کند از واقعیت. واقعیت برای او چیست؟ همین ذهن!

ذهن، مراقبه را فرار می‌داند. چون مراقبه خاموش کردن و مشاهده ی بی قضاوت ذهن است. 

خیلی ها هم مراقبه را تنبلی تفسیر می‌کنند. 

اما فرار از چه؟ فرار از کار؟


حال ببینیم آیا مراقبه واقعاً فرار از کار است؟

آیا کسی‌که مراقبه میکند تنبل است؟ 

آیا کسی‌که‌کون کار ندارد مراقبه  را انتخاب میکند؟


مراقبه چیزی‌است نانوشتنی. یعنی نمیشود با ذهن‌نوشتش.‌‌ نمیشود با ذهن توضیح داد یا فهمید. 

بهترین‌و‌سریعترین راه برای مراقبه تجربه کردن‌مراقبه است. 

اگر مراقبه میکنید دیگر نخوانید. خودتان با مراقبه خواهید دانست. 


اما اگر مراقبه نمیکنید و هنوز میخوانید، برای روشن‌تر‌شدن مفهومِ مراقبه اینجا کمی‌بیشتر مینویسم. 


مراقبه حتی اگر‌فرار باشد، فرار به جلو‌است. 

ذهن، کارش ایجاد ترس است. 

خاصیت ذهن‌، فرار است. فرار از واقعیت. 

و‌وقتی با مراقبه از ذهن عبور‌کنی دیگر‌فرار‌نمیکنی‌. 

فرارِ اصلی در واقع فرار از خود است. 

فرار از لحظه است. 

راههای فرار معمول هم اینهاست.

ذهن برای فرار از لحظه گذشته و آینده را میسازد. زمان را میسازد. 

ذهن برای فرار از خود دست به کارهای زیادی میزند. 

مثلا تلوزیون میبیند. یا اینترنت را اسکرول میکند. یا غذا میخورد. یا کار میکند. یا سکس میکند. و غیره. 


ذهن کونِ مراقبه ندارد. 

و مراقبه مهمترین کار است. 

ذهن سعی میکند خودش را مهم نشان بدهد. سعی میکند آینده را مهم نشان بدهد. ذهن با ترساندنِ تو، سعی میکند از لحظه فرار کند. 


اما وقتی‌مراقبه گون‌باشی دیگر‌فرار نمیکنی. 

خودِ مراقبه گون بودن؛ یک‌کیفیت است. 

مراقبه انجام کاری نیست. 


مراقبه فرار مداوم به خود است. 

فرار مداوم به جلو. 


یعنی به جای سرکوب کردنِ افکار و احساسات به سمت آنها بروی. 

افکار و احساسات را نگاه کنی. بدون‌ذهن و‌ بدون‌قضاوت. 

یعنی به سمت خودت فراری به جلو داشته باشی. 


اگر‌عجولی آن را ببینی. غم را ببینی. دیوانگی‌ ذهن را ببینی. همه چیز را ببینی. 


و‌مراقبه کردن شجاعت میخواهد. قدرت میخواهد. جسارت میخواهد. 

کونِ مراقبه باید داشته باشی. 

Tuesday, January 23, 2024

کونِ کار-۲-مقدارِ کار

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 کونِ کار-۲

***


در ادامه‌ی مبحث کون کار میرسیم به میزان انجام کار! 

چقدر باید کار کنیم؟

سوال دیگر این است که کار چیست؟ کار فقط برای پول است؟ پول چقدر نیاز است؟


کار فقط برای پول نیست. البته پول برای بقا نیاز است. ولی بقا میتواند مینیمال تعریف شود. بقا میتواند زندگی در طبیعت باشد یا یک زندگی ساده. داشتن یک سرپناه و کمی غذا. این بقا در زمین متعادل برای همه مهیاست. زمین همان بهشت است. از زمین غذا میروید و از درختان میوه. خورشید مداوم می تابد و گرما و انرژی میدهد. فراوانی در آب و خاک و درختان و زمین و خورشید موج میزند.


از زاویه‌ ی مرگ که نگاه کنیم تمام کارها پوچ است. با مرگ هر چه بدست آورده ای نابود میشود و نتیجه ی تلاشهای تو به دست دیگران می افتد. هر چقدر کار کرده باشی اهمیتی ندارد. 

پس با وجود اصل مرگ و بقا؛ چقدر باید کار کرد؟ 

جواب ساده است؛ درست به اندازه ی بقا. 

بقا را هم نسبی ندان. مطلق بدان. 

بقا را خودت تعریف کن. نگذار تبلیغات یا کارخانه ها یا مدیا یا مقایسه با دیگران بقا را برای تو تعریف کند. 

آنچه می‌خوری و می‌پوشی و آنجایی که زندگی می‌کنی را خودت تعیین کن.

این می‌شود بقا به روش خودت. بقا به روش طبیعت. بقا از روی سیری و عشق.

بقای مدرن امروزی بقایی از روی گرسنگی و ترس است. 

بقای بشر مدرن از روی مقایسه است و از روی ذهن. 

بشر به طور دیوانه واری در حال مصرف زمین است بدون این که بداند چه میکند. 

بشر امروزی گوشت را بو نمی‌کند فقط می بلعد. چون گوشت را بازار تبلیغ می‌کند می‌خورد. بقای بشر مدرن را اصول اقتصاد تعیین میکند نه خود او!


کار بشر امروز نوعی دویدن است. دویدنی از روی ترس. 

بشر امروز برای رسیدن به چیزی کار میکند و هر چه میدود پیدا نمیکند.

ثروتش هر چند سال دوبرابر میشود ولی رضایتش کمتر.



ما آدمهایی را داشته ایم مثل بودا مثل عیسی. اینها در عشق و لذت بوده اند. نیازی به انجام کاری نداشتند. 

تا به حال شده به این فکر کنید که چه میشد اگر گنجی پیدا می‌کردید. حتما تصور کرده اید. اگر گنجی بزرگ پیدا کنید دیگر نیازی نیست کار کنید. 


اینجا به شما میخواهم بگویم این گنج را بعضی ها پیدا کرده اند.


این گنج بزرگ البته در سهام و املاک و تجارت الکترونیکی و غیره نیست. 

این گنج گنج درون است. 

اگر این گنج را پیدا کنی واقعا نیازی به هیچ کاری نداری.

دقیقا مثل گنجی از جنس طلاست. گنج فیزیکی تو را از رنج های فیزیکی شاید برهاند ولی گنج درون تو را از تمام رنج ها میرهاند.

وقتی گنج درون را پیدا کنی ذهن تو سیر میشود و مهم تر این که چشم و دل تو سیر میشود. 


ذهن همواره گرسنه است. ذهن همواره در خواستن است. ذهن بی نیاز نمیشود. ولی وقتی از ذهن عبور کنی دیگر چیزی نمی‌خواهی!

خواستن خاصیت ذهن است. 

در وادی فرای ذهن خواستنی درکار نیست.

این نخواستن همراه با پوچی نیست بلکه همراه با سرور است. 

تو به منبع و به گنجینه دست پیدا کرده ای.


کار تو فقط وصف این گنج میشود. کار دیگری نداری. 

وصف عشق تنها کار تو میشود. 

شنا کردن در حوض اکنون بهترین کار میشود. 

مراقبه کردن لذت بخش ترین کار میشود.


در ویپاسانا جناب گوينکا در یک  جا گفت اگر کسی لذت مراقبه ی درون و لذت اتصال به آگاهی را بچشد دیگر محال است دنبال چیز دیگری برود. 


این همان باده ی حافظ است. 

این همان مستی مولانا است. 

وقتی یک بار بچشی دیگر مست میشوی. 

هیچ لذتی و هیچ شرابی برای تو کارگر نیست. 


تو شراب نامیرایی را چشیده ای.

تو به خانه ی دوست رسیده ای. 

تو یگانه شدی. 


واقعا دیگر هدف و خواسته ای نداری. 

آینده برای تو وجود ندارد. 

تو درگیر فکر آینده نمیشوی.

تو اکسیر حیات را نوشیده ای.


تو در عشق شناوری.

مثل مولانا میرقصی و جهانی را از عشق سیراب میکنی.

مثل حافظ از مستوری و مستی میگویی بدون این که نگران باشی.



پس در لحظه بمان و به اندازه ی بقای بدنت کار کن و از زمین و طبیعت لذت ببر. 

مثل اکهارت آینده را نفی کن. 

به خدای بخشنده اعتماد کن. 

به خدای روزی رسان اعتماد کن. 

متصل بمان.



رابطه چیست؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 رابطه چیست؟

***

رابطه، شگفت انگیز ترین پدیده‌ی حیات است. رابطه‌ی هر کس در واقع ابتدا با خودش است بعد شاید با چیزی به نام خدا. 

خدا هم همان خود است. 

همان آگاهیِ رابطه. 

همان نانوشتنی. 


رابطه هم چیزی نانوشتنی است. نباید تعریف شود. نباید با ذهن آلوده شود. 

ذهن نمی‌تواند رابطه برقرار کند. 

نه با خود نه با خدا نه با دیگران! 

ذهن فقط مقایسه بلد است. 

رابطه از جنس یکی شدن و درک یگانگی است. 

رابطه نوعی یوگا و وحدانیت است. 


ذهن وقتی رابطه ها تعریف کند خراب می‌شود. 

رابطه‌ی تو با خدا غیر قابل تعریف است. اجازه نده کسی خدا را برای تو تعریف کند. 

نگذار کسی روش ارتباط با خدا را به تو یاد بدهد. 

همانطور که اجازه نده کسی تو را تعریف کند. 

هویت تو چیزی نانوشتنی است. 

هویت تو همان خداست. 

خدای درون تو و همه چیز. 


ذهن فقط بالا و پایین را می‌شناسد. مقایسه را می‌شناسد. ذهن فقط دو را می‌شناسد. زن و مرد. یین و یانگ. من و تو. 

اینها همه زاده‌‌ی ذهن است. 

اما واقعیت یکی است. 

واقعیت یگانگی است. 

دو،  توهمِ ذهن است. 


پس نگذار کسی برای تو خدا را تعریف کند. 

تو را تعریف کند. 

نگذار کسی بگوید تو زن هستی یا مرد. 

نگذار کسی بگوید تو چنین هستی یا چنان. 


رابطه ها را هم بدون تعریف ببین. 


رابطه‌های شوهر، مادر، پدر، دوست دختر، دوست پسر، فرزند، رفیق، همکار، و غیره را نگذار جامعه برای تو تعریف کند. 


نگذار جامعه بگوید 

تو مادر هستی پس فلان طور باش! 

تو پدر هستی پس فلان کار را بکن! 

تو زن هستی پس چنان باش! 

تو دوست پسر هستی پس چنین باش! 


بگذار آگاهی بصورت پاک و خالص خودش حرکت کند. 

آگاهی باید بدون تعریف باشد. 

ساده و بدیهی! 

بی نهایت شگفت انگیز! 


تو به واسطه‌ی بودن در زمین مقداری آگاهی از کل به ارث بردی. این آگاهی را تعریف نکن. بگذار خالص بماند. 


روابط را تعریف نکن. روابط با ذهن اگر تعریف شود خشک و مکانیکی می‌شود. 

رابطه‌ی تو با همسایه یا خانواده یا خدا یا درخت یا خودت، همه شگفت‌انگیز هستند. 

چشمان دیگری را بدون تعریف نگاه کن. 

چه چشم یک گاو باشد یا چشم های کودکی زیبا. 

شگفتی آن را ببین. 


شگفتی موجود در تمام لحظات، همان رابطه‌ی تو با خداست. 

در شگفتی و حیرت بمان. 

حیرتی از تولد تا مرگ. 

شگفتی لمس را ببین. 

شگفتی شنیدن. 

شگفتی نوشتن. 

شگفتی خواندن. 

شگفتی خلقت را ببین. 


با ذهن درگیر نشو. ذهن نابیناست. ذهن ناشنواست. 

این ذهن نیست که درک می‌کند بلکه آگاهی است. 

ذهن سکوت را نمی‌فهمد. 

ذهن مرگ را نمی‌فهمد. 

ذهن رابطه را نمی‌فهمد. 

ذهن یگانگی را نمی‌فهمد. 


ذهن تعریف می‌کند. ذهن با تعریف شگفتی را می‌کُشد. ذهن ابزار بقاست. ذهن فقط محاسبه و مقایسه می‌کند. 


من نه مرد هستم نه پدر هستم نه شوهر هستم نه دوستِ پسر نه کارمند نه نویسنده نه هیچ تعریفی که ذهن بکند! 


من آگاهیِ بدون تعریف هستم. 

من خدا هستم. من کلمه نیستم. کلمه، ساخته‌ی ذهن است. 

من زنده هستم درست مثل یک ماهی مثل یک درخت مثل یک حشره یا پرنده. 

بدون تعریف در لحظه. 

بدون نقش اجتماعی. 

بدون ذهن. 

اینطوری من قسمتی از همان خدا هستم. 

خدایی که غیر قابل تعریف است. 

خدایی نانوشتنی. ناگفتنی. 

خدا ساکت است. از جنس سکوت است. تا سکوت ذهن را نبینی خدا را نمی‌بینی. 

خدا در تمام لحظات هست. 

ساده و بدیهی. 

بدون تعریف. 


خدا وقتی آب را با حضور بنوشی در آب است. 

خدا وقتی با حضور در بدن باشی در بدن هست. 

خدا جایی هست که ذهن نیست. 

خدا در ظرافت یک مورچه هست. 

در یک گل هست. 

در باد هست.در آب هست. در خاک هست. در آتش هست. 


Monday, January 22, 2024

کونِ کار! -۱

زمان خواندن 2 دقیقه ***

  کونِ کار! -۱

***

چند روز پیش دوستی به من گفت کون کار نداری. من از این جمله ناراحت نشدم ولی به فکر فرو رفتم. چند روزی هست که دارم به این موضوع فکر میکنم. البته نوشته های زیادی در مورد کار نوشته ام که به درک بهتر کمک میکند. البته من معلم نیستم که پیش نیاز تعیین کنم و سیلابس درسی برای خواننده هایم تعیین کنم. این نوشته ها هم اول برای خودم کاربرد دارد. نوشته های مربوط به کار در لینک زیر هست. 

https://www.unwritable.net/search/label/کار


کار دو جور هست فیزیکی و ذهنی. 

در مورد کار فیزیکی خودم را متوسط میدانم. نه مثل کارگرهای حرفه ای قوی و خستگی ناپذیر هستم و نه مثل آدمهای تنبل. یک بدن معمولی با توانایی نستبا معمولی. 

کار دوم کار ذهنی هست. کار ذهنی مهم تر و سخت تر است. مرتب کردن ذهن همیشه برای من سخت بوده. کنترل ذهن و خاموش کردن و آرام کردن ذهن. البته مشاهدات من نشان میدهد که اکثر آدمها توان آرام کردن ذهنشان را ندارند و بنا براین رو می آورند به سیگار و مشروب و کار و غیره!

یعنی اکثرا؛ خود کار نوعی فرار از ذهن است. 


مراقبه و نوشتن هم برای من کاری ذهنی است. مراقبه برای من مهمترین کار و گاهی سخت ترین کار است. 

بر خلاف برداشت عموم مراقبه فرار نیست بلکه مواجه شدن است. در مراقبه با ذهن و ترسهایش مواجه میشویم. 

مراقبه نکردن نوعی فرار است. نوشته های مربوط به مراقبه اینجا هست.

https://www.unwritable.net/search/label/مراقبه


همین نوشتن نیاز به مراقبه دارد. افکار مختلف و حس های مختلف به طور مدام به ذهن من وارد میشوند. من هم با دقت بعضی شان را اینجا انتخاب میکنم و مینویسم.


کارهایی که این روزها در ذهنم رژه میروند اینها هستند. 


...

(در صورت نیاز به دانستن با من تماس بگیرید) 

...


تمام این کارها نیاز به برنامه ریزی مرتب ذهنی دارد. 

به عبارت دیگر نیاز به مراقبه ذهنی دارد. 


درست تر این است که بگویم ذهن کار ندارم. کون کار راحت است. 

درست کردن ذهن کار چیزی است که باید انجام بدهم. برای مرتب کردن ذهن هم چیزی جز مراقبه و نوشتن نمیشناسم. 

حالا هم قرار شده آنقدر مراقبه کنم و بنویسم تا یا خودم بفهمم یا دیگران!


Saturday, January 20, 2024

کارِ پایین! کارِ بالا!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 کارِ پایین! کارِ بالا!

***

یکی از کارماهای من که در همان سنین کودکی از جامعه و اطراف گرفتم موضوع کار پایین و کار بالا بود. 

کار پایین یعنی کارهایی که ارزش زیادی ندارد. مثلاً نتیجه یا پول زیادی ندارد. یا اهمیت اجتماعی زیادی ندارد. 

و کار بالا یعنی کارهایی که نتیجه‌ی زیاد و اهمیت اجتماعی دارد. 

مثلاً کارگری کار پایین است و مدیریت کار بالا! 


در ادامه‌ی داستان هم هویت شدگی با کار امروز می‌خواهم داستان خودم را در مورد کار پایین و کار بالا بنویسم. 

این طبقه‌بندی کارها به پایین و بالا هم در ادامه‌ی هم هویت شدگی با کار است. 


داستان از آن‌جا شروع شد که در جوامع تقسیم کار درست شد. هر کسی کاری انجام می‌داد و بده بستان شکل گرفت. کم کم انسان های در جستجوی هویت توانستند هویتی از کاری که انجام می‌دهند بگیرند. 

یکی پیشه ور شد و یکی مغازه دار و یکی کارگر و یکی کشاورز. یکی مهندس شد و دیگری نویسنده و غیره. کم کم آدم‌ها در این کارکرد خودشان غرق شدند. و به طور نادرست؛ ارزش آدم‌ها به کاری که انجام می‌دهند ربط پیدا کرد. 


خودِ کار کردن تبدیل به ارزش شد و کار نکردن ضد ارزش. البته هر کسی باید برای بقای خودش تا حدودی تلاش کند ولی در جامعه‌ای که از سطح بقاء عبور کرده باشد دیگر خیلی حیاتی نیست. 


کم کم انجام دادن بیشتر از بودن مهم شد. کم کم جنبه های معنوی و آرامش تحت تاثیر جنبه‌های مادی و کار بیرونی کمرنگ شد. 

آدم‌ها شروع کردند به ساختن بیرون ولی از درون غافل شدند. ثروت و رفاه چند برابر شد ولی آرامش و سرور کمیاب گردید. هرچه آدم‌ها ثروت مند تر شدند تقاضای قرص های افسردگی هم بالا رفت. 


حال چاره چیست؟

تعادل بودن و انجام دادن. یعنی تاکید بر جنبه‌های معنوی. یعنی مقدم دانستن کیفیتِ بودن، بر کاری که انجام میدهیم. یعنی آرامش؛ بعد کار. 

یعنی انجام کار بدون درگیر شدن به نتیجه. یعنی کار انجام دادن در لحظه. 

یعنی انجام دادن نه از روی ترس و اجبار بلکه از روی عشق و لذت. 

یعنی حضور در لحظه! 

یعنی توجه نکردن به کار بالا یا پایین! 

یعنی ماندن در لحظه بدون قضاوت. 

یعنی چه کارَت پایین باشد چه بالا، بتوانی با حضور انجامش بدهی. 


یعنی اصلاً قضاوت نکنی که این کار پایین است یا بالا! یعنی در کار خودت غرق بشوی. چه از نظر ذهن پایین باشد چه بالا. 

در هر کاری تو در حال استفاده از ذهن و بدن هستی. یعنی همیشه در مرکز خودت باشی. چه هنگام جابجا کردن چیزی چه در هنگام حرف زدن با دیگران. 

اینطوری می‌شود که که بودن بر انجام دادن مقدم می‌شود. اینطوری با کار هم هویت نیستی. 

اینطوری در لحظه و حضور خواهی بود. 

چه کاری انجام بدهی چه ندهی. 


Thursday, January 18, 2024

خود تراپیِ امروز

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خود تراپیِ امروز

***

ساعت چهار صبح است و ذهنِ من دوباره پراکنده شده. ایده‌هایی هست ولی پراکنده است. 

مشغول مشاهده‌ی خودم و ذهنم هستم. مثل همیشه. البته بعد از آشنایی با مراقبه اینطور شدم. 


با این نوشتن ها مسیر حرکتم را توصیف می‌کنم. مسیر حرکتی از تولد تا مرگ. 

داستان فراز و نشیب‌هایم را اینجا می‌نویسم. 

داستان دیدن آدم‌ها. 

داستان تنهایی و دوباره پیوستن. 


ساده بگویم، در این مسیر این اتفاق می‌افتد. 

بعد از سالها درگیر بودن با ذهن، تجربیاتی میکنی. تجربیاتی معنوی. نوعی خروج از ذهن. نوعی دیدن ذهن از بیرون. نوعی مردن!


بعد دوباره بازمیگردی به جامعه. بازمیگردی با آدم‌ها حرف می‌زنی. آدم‌هایی که هنوز در ذهنشان غوطه ور هستند! سعی می‌کنی به آن‌ها بگویی جایی هست فرای ذهن. آنها اما تو را باور نمی‌کنند! آن‌ها تو را به راه حل های ذهنی توصیه می‌کنند. 

هرچه می‌نویسی و حرف می‌زنی هاج و واج نگاهت می‌کنند! 


سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی روشن بین و غیر روشن بین تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی آدم‌ها را به دو دسته‌ی یوگی و عادی تقسیم نکنی. 

سعی می‌کنی برگردی به زندگی عادی ذهنی در جامعه! 

زور می‌زنی و به روی خودت نمی‌آوری که تجربیاتی داشتی. خیلی تلاش می‌کنی عادی زندگی کنی! 

اما راحت نیست! 

نمی‌شود! 

تو واقعاً تنها شدی. 

تو حتی در روابط نزدیک ات هم تنها هستی. 


شاید هم متصل شدی به همانی که باید، شاید متصل شدی به همان خدا! همان لحظه! همان نانوشتنی! 


می‌دانی این مسیر را باید تنها بروی. 

تو باید تنها تا خدا بروی! 

تنها متولد شدی و تنها می‌میری! 

این حقیقت را مز مزه می‌کنی. 


با دیگران می‌خندی و می‌خوری و هم‌آغوشی میکنی. ولی می‌دانی کسی با تو این مسیر را نمی‌آید. بعضی ها در این وادی درون بیشتر با تو هم مسیر هستند. بعضی ها نه. اکثراً در وادی ذهن هستند. و تو می‌دانی. 


گاهی معیاری ساده با خودم دارم. 

می‌گویم اگر کسی نانوشتنی را فهمیده باشد من را هم می‌فهمد. 

بعد می‌بینم این معیار هم خوب نیست. 

نمی‌توانم در جامعه فیلتر بگذارم بگویم هر که نانوشتنی نمی‌داند وارد نشود! 

این همان تقسیم بندی ذهن است. 

این شاید همان ایگوی معنوی باشد! 


این است که می‌پذیرم که هر آدمی که روبروی من نشسته نوری از همان آگاهی نانوشتنی است. 

و من یک وظیفه بیشتر ندارم. 

چه تنها باشم چه با دیگران؛ وظیفه‌ی من آگاه ماندن است و متصل ماندن. 


و لحظه برایم کافیست. 

در لحظه خدا هست. 

و خدا برای بنده اش کافیست!


Tuesday, January 16, 2024

برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 برنامه ریزی ذهنی - اقتصادی

***

این نوشته احتمالا عمومی نمی‌شود. فعلا فقط برای خودم است. برای برنامه ریزی و مرتب کردن مجدد ذهنم. یعنی کار هر روزم. 

درست است که می‌توان فقط بود و کاری نکرد ولی تا وقتی در این دنیا زندگی می‌کنم باید فعالیت اقتصادی هم بکنم. باید بدنم را سالم نگه دارم. پس نیاز به کار و فعالیت اقتصادی هست. میزانش را خودم تعیین می‌کنم. این که چقدر کار کنم را کاملاً آگاهانه انتخاب می‌کنم. 


هیچ کاری را از روی ناآگاهی و وسواس و هیچ بی فعالیتی را از روی فرار انجام نخواهم داد. 


در یوگا فکر کردن نوعی کار است. نوشتن هم بالطبع نوعی کار است. پس من الان دارم فعالیت اقتصادی انجام میدهم. 


برگردیم به اصول؛ چون در این دنیا هستم نیاز به حداقلی از بقا دارم. برای بدست آوردن آن یا باید برای جامعه کاری بکنم تا در ازای آن پول دریافت کنم یا همین چیزی که دارم را مدیریت کنم. 


تا به حال مقداری دارایی دارم. مقداری از ارث پدری و مقداری در اثر تلاش خودم. مقداری در ایران و بیشتر در تهران و مقداری در کانادا. 

امروز شاید کلا چیزی در حدود ... دلار کانادا بشود! کمی کمتر یا بیشتر! 


تعدادی هم شریک اقتصادی دارم. تعدادی از آنها باالاجبار شریک من شده‌اند و تعدادی با رضایت. 

برای ساده سازی تصمیم دارم شرکای اقتصادی خودم را کم کنم. 

البته ارتباطات اقتصادی هیچگاه به صفر نمی‌رسد. شاید بهتر باشد با کسانی که فهم و درک مشترکی ندارم ارتباط اقتصادی را قطع کنم. 


از نظر من مهمترین چیز در زندگی مادیات نیست. بلکه حس و حال درونی و ارتباط با خالق و معنویت است. هر کسی هم تجربه‌ی کاملاً منحصر بفرد خودش را از معنویت دارد. 


اگر کسی ارتباط درونی خودش را با اصل حیات یا خالق با طبیعت از دست بدهد به ناچار تنها تکیه گاهش مادیات خواهد بود و چنین شخصی همواره ناراضی و طلبکار باقی خواهد ماند و شریک مناسبی نیست. 


بیشتر شرکای من چنین هستند پس بهتر است این شراکت ها را کم کنم. 


بسیاری از کارهای اقتصادی مشمول زمان است و نیاز به برنامه ریزی دارد. ارتباط من با آینده هم در حال شکل گیری است. یعنی در حال می‌مانم ولی می‌توانم برای آینده برنامه ریزی کنم. 

Monday, January 15, 2024

تراپیِ امروز

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 تراپیِ امروز

***

دوستی توصیه کرد تراپی کنم. قطعا هم از روی عشق و محبت. هر کسی آنچه خوب می‌داند را به دیگران توصیه می‌کند. او هم با عشق و صداقت این توصیه را کرد. من هم قبول کردم. قبول کردم که نمی‌دانم تراپی چیست اما حتماً امتحان می‌کنم. 

حالا در حال چیدن مقدمات تراپی هستم. گفتم قبلش کمی ذهنم را برای تراپی آماده کنم. چطور؟ با نوشتن! 


فرض کنیم تراپی حرف زدن با یک انسان است. آن انسان یک آگاهی است که می‌تواند تو را به خودت نشان بدهد. یعنی از بیرون مسائل تو را ببیند و به تو نشان بدهد. مثل آیینه. بعد که تو خودت را در آیینه دیدی میتوانی مساله ات را راحت حل کنی. 


تراپیست ها خیلی به حریم خصوصی اهمیت می‌دهند و حرف ها پیش خودشان می‌ماند. اما من سال‌هاست که حریم خصوصی ذهنم را باز کردم. سالهاست که دریچه ای به ذهنم گشودم تا تمام دنیا و خودم ذهنم را ببینیم. 


من از بیرون می‌توانم ذهن خودم را ببینم. دیگران هم می‌توانند ببینند. 

هرکسی از دریچه ی ذهن خودش ذهن من را هم می‌بیند. پس آنچه خودش میدانست را می‌داند. بیشتر نه! 

پس جای نگرانی از حریم خصوصی نیست. 

برای درصد بزرگی از خوانندگان، این ذهنِ من، در هم و بی معنی است. هیچ اشکالی ندارد که آنها ذهن من را اینطوری ببینند. 

درصد بالایی هم اصلا حال خواندن ندارند. آنها در عجله فقط کلمات را مرور می‌کنند و به معانی پشت آن اصلا پی نمی‌برند. این هم اشکالی ندارد. 


دوستان زیادی دارم که تراپی می‌کنند خیلی ها هم قرص های ضد افسردگی مصرف می‌کنند. من هم می‌نویسم. کسی را قضاوت نمی‌کنم. 

بگذریم! یک تلفن کمی افکارم را منحرف کرد ولی باز می‌گردم به تراپی. 


در یوگا سالهاست که تمرین می‌کنم خودم را یعنی ذهنم را از بیرون ببینم. 

ذهنی که به سرعت کار میکند و مسأله ایجاد می‌کند. ذهنی که افسوس گذشته و اضطراب آینده برایت می‌آورد. 


حالا در این تراپی که با صفحه‌ی سفید انجام می‌دهم و با کل آگاهی هایی که به این متصل می‌شوند حرف می‌زنم. برویم با هم به این جلسه‌ی تراپی بپردازیم. 


تراپیست: 

سلام جناب شهراد. واریزی شما دریافت شد. بفرمایید! حدود یکساعت وقت داریم. ( ایشان نیتشان علاوه بر کسب درآمد برای گذران زندگی، قطعاً خیر هست و کمک به دیگران. البته احتمالا مثل همه، در مشغله های ذهنی خودش غرق است و این را نمی‌خواند! اگر تراپیستی پیدا بشود که اینها را بخواند خیلی دوست دارم حضوری یا تلفنی با او حرف بزنم. )


ذهن من:

سلام. می‌توانم مساله را برایتان از ابتدا توضیح بدهم. چند سال پیش تصمیم گرفتم به کانادا مهاجرت کنم مهاجرت کردیم و بچه‌دار هم شدیم. دخترم حدود ۶ سال دارد. الان به خاطر قوانین اینجا دخترم با مادرش زندگی می‌کند و اجازه‌ی تغییر محل زندگی و حتی مسافرت ندارد. حالا اگر بخواهم در نزدیکی دخترم باشم باید در این شهر زندگی کنم. 

زندگی در این شهر هم مساوی است با سازگار شدن با هزینه‌های اینجا و آن هم یعنی سی چهل سال کار در سیستم اقتصادی اینجا. 

من هم چون یک بار زندگی می‌کنم و نمی‌خواهم این یک بار را به بردگی اقتصادی بگذارنم بین دوراهی مانده‌ام. 

قبلاً در مورد کار و اقتصاد زیاد نوشته‌ام!


https://www.unwritable.net/search/label/پول?m=1


البته قبلاً در مورد دوراهی های ذهن نوشته‌ام. 


https://www.unwritable.net/search/label/ذهن?m=1


ذهن مدام دوراهی می‌سازد. در واقع در لحظه دو راهی وجود ندارد. لحظه همیشه هست. یا هماهنگ و همراستا می‌شوم یا نه. من هم تصمیم گرفته‌ام همیشه آگاه و هماهنگ با لحظه بمانم. 

مقداری پول دارم که چند سالی به صورت معمولی زندگی کنم. شاید هم کاری و جایگاهی پیدا شد. با لحظه پیش می‌روم و به آینده اعتماد دارم. 


اینجا اکثر آدم‌ها اولویت اولشان بقاست. من هم اگر توانستم بقا پیدا کنم می‌مانم. اگر نه باز می‌گردم به ایران و آنجا تقریباً بقا می‌توانم داشته باشم. دوری دخترم را هم هر وقت اتفاق افتاد تجربه می‌کنم. 

لازم نیست از ترس حسی در آینده الان بترسم. 


روز هایم خوب و سرشار است. چه اینجا و چه در ایران و چه در هر کجای جهان! 

حس هایم و افکارم اگرچه گاهی آزار دهنده می‌شوند ولی آن را هم می‌پذیرم. 

معمولاً با خودم در صلح و پذیرش هستم. 


نوعی پذیرش و تسلیم دارم. شاید کسی درک نکند. برای خودم اما معنی دار است. کلمات تا حدود کمی می‌توانند توضیج بدهند. 

هر کسی معنی خودش را از زندگی و پذیرش و تسلیم و مرگ دارد. 

هر کسی تجربه‌ی منحصر بفرد خودش را دارد. 

من نمیتوانم به کسی بفهمانم که 

پذیرش یعنی چه، اعتماد به هستی چیست، مسولیت شخصی و جهانی یعنی چه! 

یوگا چیست! 

سکوت چیست! 

دیدن مداوم ذهن چیست! 

دیوانگی چیست! 

مولانا و حافظ چه می‌گفتند. 

شُکر چیست. 

لحظه چیست! 

پس بهتر است قطار کلمات را همین‌جا متوقف کنم! 


تراپیست:

ممنون جناب شهراد! 

جلسه ی خوبی بود! باید به مشتری بعدی برسم! 

حتماً جلسه‌ی بعدی را زودتر پرداخت کنید! 

خداحافظ!


من:

خداحافظ!🙃





Thursday, January 11, 2024

در مراقبه چه می‌کنم؟

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 در مراقبه چه می‌کنم؟

***

تقریباً هر روز مدتی به مراقبه می‌نشینم. برای ذهن این سوال پیش می‌آید که در مراقبه چه میکنم. 

برای جواب این سوال باید ابتدا به توجه توجه کنیم. توجه کنید که ما چیزی داریم به نام توجه! 

یعنی یک نیرو یا آگاهی یا پرتوی غیر قابل توضیحی هست به نام توجه. 

توجه می‌تواند معطوف چیزهای مختلف شود. مثلاً معطوف فیلم دیدن یا معطوف بدن یا معطوف فکرها یا معطوف احساسات. 

https://www.unwritable.net/search?q=توجه&m=1

مثلاً الان توجه من معطوف چیدن کلمات است و توجه شما معطوف خواندن کلمات. 


در زندگی معمولی ساعت‌های زیادی اینطور است که توجه ما معطوف افکار است. یعنی فکری پشت سر دیگری می‌آید و توجه ما را با خودش می‌برد. 

این انرژی توجه صرف قطار بی پایان افکار و احساسات می‌شود. 


حال زمانی که به مراقبه می‌نشینم به سادگی توجه را به جاهای دیگر می‌بریم. مثلاً ابتدا می‌بریم به تنفس ها. تنفس ها را خوب نگاه می‌کنیم. 


دم ... مکث ... بازدم ... مکث ... دم


این چرخه را خوب نگاه می‌کنیم. 

بعد توجه را می‌بریم به بدن. یعنی حس‌های بدن. مثلاً به پوست یا به دست‌ها یا به پاها و غیره. 

خوب حس های بدن را تماشا می‌کنیم. 

فقط تماشا می‌کنیم. 

قضاوت نمی‌کنیم. چون قضاوت خودش یک فکر است. 

به محض قضاوت کردن یک حس ما توجه مان به فکر می‌رود. 


وقتی تنفس ها و بدن را خوب مشاهده کنی توجه تو تیزتر و قوی تر می‌شود. آنگاه می‌توانی به چیزهای ظریف تر و حساس تر توجه کنی. 

مثلاً حس های خودت را خوب از بیرون می‌بینی. 

حس اضطراب، یا حس انرژی درونی یا حس ناامیدی یا حس قربانی بودن یا حس تنهایی!


باز بیشتر که تمرین کنی می‌توانی چیزهای خیلی ظریف را هم ببینی. 

مثلاً فکر گذشته. یا فکر آینده. 

آنگاه تمایز دقیقی بین فکر گذشته و آینده و زمان حال را متوجه می‌شوی. 


این حالت یا کیفیت حالت حضور است. 

این حالت اگر به آن برگردی وضعیت لحظه است. 


یعنی تو دنبال افکار و احساسات نمی‌روی. تو فقط هستی. در آگاهی خالص. 

در توجه خالص. 

توجه به توجه. 

توجه بینهایت. 

توجهی که درهای زیادی برایت باز می‌کند. 

درهای ثروت و شادی و آرامش درونی. 


وقتی این درها باز شوند تو وارد سفری بی‌پایان به درون می‌شوی. 

کم کم میفهمی فکرها توهمی بیش نیستند. 

کم کم میفهمی بدن هم توهمی بیش نیست. 


بدن فقط لباسی است که روی آگاهی کشیده شده. 

لباس را روزی پوشیده‌ای و‌ روزی در می‌آوری. 


کم کم میفهمی زمان هم ساخته ی ذهن بود. 

زمان ساعت درواقع زمان بدن یا زمان ماده است. 

زمان چرخه‌های ماده است. تو به زمان آگاه که بشوی بی زمان می‌شوی. 

این تعبیر به اصطلاح شیعه امام زمان گفته می‌شود. 

به تعبیر صوفیه ابن الوقت. 

این تعابیر بسیار ظریف هستند و تنها راه درکشان مراقبه است. 

بدون مراقبه امکان ندارد درک کنی. چون بدون مراقبه تو هنوز سوار ذهن هستی. 


اگر مراقبه نکنی این نوشته‌ها هم برایت پوچ و بی معنی است. 


پس سخن را کوتاه می‌کنم تا خودم و شما بیشتر بتوانیم مراقبه کنیم. 


Wednesday, January 10, 2024

انتخابِ شغل!

زمان خواندن 4 دقیقه ***

 انتخابِ شغل!

***

سی چهل سالی هست که دنبال جواب این سوال هستم. انتخاب شغل! 

چه شغلی انتخاب کنم؟ 

چه کار کنم؟


بالاخره بعد از سی سال به جواب رسیدم! جواب ساده است. 

شغل من، بودن است! 


من بودن را انتخاب می‌کنم. شاید هم بودن مرا انتخاب کرده! به هر حال شغلم را خوب می‌دانم. 

بودن! 


شغل در ذهن اکثر آدم‌ها مربوط می‌شود به انجام دادن! بودن در نظر ذهن، کار حساب نمی‌شود! بودن شغل حساب نمی‌شود. 


اما بین انجام دادن و بودن الان راحت انتخاب می‌کنم. 

حتی اگر انجام دادنی هم باشد بدون بودن بی معنی است. 

انجام دادن بدون بودن، دیوانگی است. 

تخریب است. توهم است! 


نهایت چیزی که می‌توانی انجام بدهی چیزی شبیه فرعون است یا چنگیز مغول! می‌توانی هزاران نفر را سر کار بگذاری تا برایت اهرام را بسازند! نهایتاً باید بروی زیر همان اهرام هزاران سال بخوابی! 

بعد بدن سیاه شده‌ی تو را دیگران ببینند تا شاید بودن را بفهمند! 

بالاتر از فرعون می‌توانی انجام بدهی؟

بیشتر از چنگیز مغول می‌توانی شهر و خانه و زن و کودک به چنگ بیاوری؟ 

هرگز! 

چنگیزخان هم بود! او هم نتوانست کار خاصی انجام بدهد! 


پس من راحت انتخاب می‌کنم. 

بودن بهتر است. دائمی تر است. 

بودن را کسی از من نمی‌تواند بگیرد! 

کسی نمی‌تواند من را از بودن ساقط کند! 

کسی نمی‌تواند من را از شغلِ بودن اخراج کند! 

حتی مرگ!

من بعد از مرگ هم هستم! 


اما ذهن باور نمی‌کند! 

ذهن، بقا را خوب می‌فهمد. اما بعد از بقا را نیستی می‌داند. اما هستیِ اصلی آنجاست. 


ذهن خودش توهم است. ذهن خودش نیست می‌شود. به سرعت برق و باد! اما هستی همیشه هست! 


من با انتخاب شغلِ بودن همیشه برنده خواهم بود! 

هیچ کسی بهتر از من نمی‌تواند باشد!

همه در بودن مساوی هستیم. 

من و مرغابی ها و درخت ها و زمین و خورشید! 


همه مان مساوی هستیم! 

نیازی به رقابت در بودن ندارم. 

من همیشه بوده‌ام و خواهم بود. 

بودن کار خود خداست! 

خدا بودن را انتخاب کرده، برای خودش و شاید هم برای من! 

دیدید خدا هیچ کاری انجام نمی‌دهد! 

دیدید خدا فقط شاهد می‌ماند! 

دخالتی نمی‌کند! 

خدا در عین بودن، انجام دادنِ محض است! 

هردو و هم‌زمان! 

شاید هم بدون زمان! 

بودن حتی موقع انجام دادن! 

این بهترین شغل است! 


من هستم پس می‌نویسم! 

اشتباه هست که بگوییم چون می‌نویسم هستم! 

اشتباه است که بگوییم چون می‌اندیشم هستم! 

اشتباه هست!

برعکس آن صادق است! 


من هستم 

پس می‌نویسم!

راه می‌روم! 

غذا می‌خورم! 

هم‌آغوشی می‌کنم!

نگاه می‌کنم!

مشاهده می‌کنم!

خلق می‌کنم! 


درست مثل خود خدا! خدای قصه‌ها! 

خدا از اول بوده و هست و خواهد بود! 

خدا خالقِ اصلی بودن است! 

خدا خودِ نهایت انجام دادن است! 


دیگر نیازی نیست من کاری انجام بدهم! 

ماموریت دارم فقط باشم!  

درست مثل خدا! 


وقتی این شغل را انتخاب کنی حقوق بی پایان می‌گیری! تمام زمین برای تو می‌شود! نیازی نیست خیلی کاری انجام بدهی! 

این شغل آینده ندارد! 

همه چیز در لحظه به تو داده می‌شود. 

ثروت و آسایش و آرامش و قدرت و فراوانی و روابط، همه و همه یکجا به تو داده می‌شود. در هر لحظه! در یک لحظه! 

نیازی نیست برای دریافت حقوق تا سر برج صبر کنی! 

حقوق تو درجا واریز شده! قبل از درخواست تو! 

تو فقط باید باشی. 

همین! 


حتی برای ذهن هم شغل خوبی به نظر می‌رسد! 

نیازی به قانون نیست. 

دراین شغل عدالت تمام و کمال اجرا می‌شود. 

نیازی به چک کردن نیست. خودت می‌توانی خودت را بسنجی! 

اگر یک لحظه به بودن بپردازی تمام حقوق تو درجا به تو می‌رسد. 


در بودن اعتماد هم هست. 

اگر اعتماد کنی دریافت می‌کنی. 

اگر شک کنی از لحظه اخراج می‌شوی! گاهی به گذشته و گاهی به آینده! 

اما دوباره می‌توانی برگردی به شغلت. 


این شغل همیشه جا دارد برای آدم‌های جدید. هیچگاه تمام نمی‌شود! 

همه هم اگر بیایند در این شغل هنوز جا دارد. 


این شغل منافاتی با کارهای دیگر ندارد. 

می‌توانی باشی و بنویسی.

می‌توانی باشی و با دیگران باشی. 

می‌توانی باشی و حرف بزنی. 

می‌توانی باشی و برقصی. 

می‌توانی باشی و هر کاری دوست داری انجام بدهی. 


در این شغل هر کاری کاملا مورد قبول است. در این شغل هیچکس برای تو بکن نکن نمی‌کند. 

حتی اگر هیچ کاری نکنی کاملاً پذیرفته می‌شوی. 




هم هویت شدگی با کار!

زمان خواندن 4 دقیقه ***

هم هویت شدگی با کار!

***

جمله‌ی معروف « من می‌اندیشم پس هستم » را یادت هست؟ 

این جمله برای زمانی بود که بشر فکر کرد، فکر کردن مهمترین کار است. آن زمان بشر فکر می‌کرد هویت او از اندیشه کردن می‌آید. 


لینک نوشته‌ی فکر کردن

https://www.unwritable.net/2023/10/blog-post_3.html


در ادامه‌ی موضوع هویت های کاذب می‌رسیم به کار. 

در بسیاری از جوامع بخصوص در جوامع غربی هم هویت شدگی با کار، کاملاً واضح شده است. 

انسان‌ها درونشان می‌گویند « من کار می‌کنم پس هستم »


به صورت تاریخی بعد از ایجاد اصل تقسیم کار در جوامع هر کسی کاری را به عهده گرفت. 

یکی آهنگر شد و دیگری نجار. یکی هیزم جمع می‌کرد و دیگری نان می‌پخت. 

اینطور شد که انسان‌ها در تله‌ی هم هویت شدگی با کار گرفتار شدند. 

در غرب همیشه مهمترین سوال این است که چه کاره‌ای. البته در اینجا منظورم از غرب بصورت غرب فرهنگی است نه لزوماً غرب جغرافیایی. شاید مثلاً در ژاپن یا شرق هم الان این فرهنگ خیلی حتی بیشتر از آمریکای شمالی باشد. 


اگر می‌بینید که آدم‌ها با کارشان شناخته و طبقه بندی می‌شوند. 

اگر می‌بینید که ارزش آدم‌ها به شغلشان است. 

اگر مشغول بودن برتری و مزیت حساب می‌شود و بیکاری ضعف. 

اگر از اینکه به تلفن دوستانتان پاسخ نمی‌دهید چون کار دارید و از این موضوع حس خوبی هم دارید. 

اگر در مهمانی‌ها از اینکه دیگران فکر کنند شما سرتان خیلی شلوغ است و وقت سرخاراندن ندارید خوشنود می‌شوید. 

اگر وقتی شغل و سِمت تان تغبیر می‌کند، احساس ارزش درونی تان نسبت به خودتان تغییر می‌کند. 

اگر دوست دارید قبل از اسمتان به شما بگویند دکتر فلانی یا مهندس  فلانی و عمدا این را به دیگران غیر مستقیم گوشزد می‌کنید. 

اگر شغل شما مهمتر از خود شماست. 

اگر کار برای شما موقعیت اجتماعی آورده. 

اگر وقتی کاری نمی‌کنید احساس بی ارزشی و بی مصرفی می‌کنید. 

اگر اکثر مکالمات و تعاملات اجتماعی شما حول محور کار است. 


و اگر در شرایط مشابه بالا هستید شما با کارتان هم هویت شده‌اید. 

اکثر موارد بالا کم و بیش تجربه‌ی خود من هم بوده. 

حتی در نوشتن! 

گاهی در مواجهه با آدم‌های جدید من خودم را با نوشته‌هایم معرفی می‌کنم. به طور خلاصه دارم با نوشتن هم هویت می‌شوم! 

من می‌شوم نویسنده‌ی نانوشتنی! 

چند روزی هم بود که افرادی خطاب به من می‌گفتند «نانوشته» و من به شوخی می‌گفتم «نانوشتنی» 

چرا؟ چون من خودم را با این کارِ نوشتن به آن‌ها معرفی کرده بودم. 


اما اگر ما کارمان نیستیم پس چه هستیم؟ 

هویت ما چیست؟ 


https://www.unwritable.net/search/label/من%20کیستم?m=1


مگر نه این است که ما در شغلمان به دیگران خدمت می‌کنیم و برای خودمان زندگی و بقاء پیدا می‌کنیم و با جامعه در ارتباط و بده و بستان هستیم؟ مگر این بد است؟ 

خیر! کار کردن و پول درآوردن و بقا پر جامعه و خدمت کردن همه و همه خوب است. 

آن چیزی که اشتباه است هم هویت شدگی با کار است! 

یعنی کار ما مهمتر از خود ما بشود. 

یعنی در شخصیت کاری خودمان غرق بشویم. 

یعنی ارزش ذاتیِ بودن خودمان را فراموش کنیم. 

یعنی وقتی کاری نداشتیم بی قرار باشیم و احساس بی ارزشی بکنیم. 

یعنی وقتی شغلمان پایین باشد حس بی ارزشی و وقتی به اصطلاح شغل بالایی داشتیم حس با ارزشی بکنیم. 


این‌ها همه نشانه‌هایی است از هم هویت شدگی با کار! 

و این هویت را در جاهایی مثل رزومه و لینکدین می‌نویسیم و به آن افتخار می‌کنیم! 

گرفتن یک نقش اجتماعی و حتی موقتاً غرق شدن در آن کار بصورت موقت و زمانی که نیاز است، اصلا بد نیست. اینجا من از پلیس نمی‌خواهم که لباس پلیس نپوشد و یا جراح لباس سفید جراحی به تن نکند! 

اینجا می‌خواهم بگویم می‌توان بدون انجام کار یا داشتن شغل هم احساس ارزش داشت. 

می‌شود بعد از بازنشستگی هم با ارزش بود! 

اصلا می‌توان بودا بود! 

می‌توان نشست و دنیا را تغییر داد. 

می‌توان از درون و فقط با بودن به رشد بشر کمک کرد. 


برای ذهن های معتادِ به کار امروزی، این کار تنبلی و بیکاری و بی عاری و بی مصرفی تعبیر می‌شود! اما روی دیگری هم هست. 

شما هم بلاخره روزی بازنشست می‌شوید و روزی مهارت های کاری و موقعیت های اجتماعی ناشی از کار را از دست می‌دهید. آن موقع اگر با کارتان هم هویت بوده باشید احساس پوچی و بی ارزشی اجتناب ناپذیر است. اینطوری می‌شود که پیرها و بازنشسته ها معمولاً با حس بی ارزشی دست و پنجه نرم می‌کنند. 


Sunday, January 7, 2024

دوگانه‌‌ی بودن یا انجام دادن

زمان خواندن 3 دقیقه ***

دوگانه‌‌ی بودن یا انجام دادن

***

اولین باری که در بازی شطرنج مات شدم کاملاً یادم هست. همینطور اشک می ریختم و مات می‌شدم. شاید حدود پنج شش سالم بود. بعنوان یک کودک طاقت باخت نداشتم. می‌خواستم همیشه برنده باشم. 

حالا دخترم تارا که حدوداً شش سالش هست هم همینطور است. وقتی دید من در بازی پرتاب حلقه بهتر عمل می‌کنم زد زیر گریه. از اینکه در این بازی جدید برنده نشده و من بهتر بازی کردم حسابی ناراحت شد. 

برای یک کودک، شاید این طبیعی باشد. یک کودک؛ در حال رشد دادنِ فیزیکی و ذهنی خودش است. مدام خودش را با دیگران مقایسه می‌کند و می‌خواهد در زمینه‌های فیزیکی و ذهنی بهتر بشود و ناچاراً خودش را مقایسه می‌کند. 


اما مشکل اینجاست که این مسابقه‌ی مقایسه، همه‌گیر شده و تقریباً تمام آدم‌ها در یک مسابقه‌ی بی پایان گیر کرده‌اند. 

مسابقه‌ی اقتصادی! 

مسابقه‌ی بی پایان اعداد! 


اکثراً می‌خواهند از یکی برتر باشند. می‌خواهند در مقایسه برنده باشند. 

در مقابل من به تارا دخترم می‌گویم اصلا برنده و بازنده بودن مهم نیست. وقتی برنده هستی که فان داشته باشی. اگر از انجام دادنِ کاری، لذت ببری برنده‌ای. 

برای تارا دخترم شاید چند سال طول بکشد تا این جملات را درک کند. 

اما خیلی از آدم بزرگ ها هم لازم است این را درک کنند. حتی خود من! برای همین است که می‌نویسم! 

کار را برای نتیجه انجام نده!


صحبتهای اکهارت در مورد بودن و انجام دادن و تعادل بین این دو را شاید ترجمه کنم. تا آن موقع لینکش را اینجا می‌گذارم. 

https://youtu.be/_rGipsgBfQY?si=17sLrniweNQ3EUFf


در کارما یوگا و تعالیم اکهارت چیزی هست به نام انجام کار بدون توجه به نتیجه. 

یعنی انجام دادن در لحظه. 

یعنی انجام دادن با حضور. 

یعنی تعادلِ بودن و انجام دادن. 

یعنی توجه کامل به کار در همان لحظه. 


این یک کیفیت است. ربطی به نوع کار ندارد. 

یعنی اگر دارای این کیفیت باشی هر کاری انجام بدهی تبدیل معجزه می‌شود. 

اگر این کیفیت را نداشته باشی هر کاری انجام بدهی نه خودت از آن لذت می‌بری و نه دیگران. 


بیشتر آدم‌ها سالها ناچاراً برای نتیجه کار کرده‌اند و این نوع کیفیت برایشان نامفهوم است. 

اکهارت گفت وقتی تشنه هستی و می‌روی تا آب برداری وقتی داری راه می‌روی کل توجه تو و هدف زندگی تو راه رفتن است! 

تو به سمت آب که راه می‌روی کاملاً در لحظه هستی و فقط داری راه می‌روی. راه رفتنِ تو برای هدفِ آب برداشتن نیست. تو در حین راه رفتن فقط به معجزه‌ی راه رفتن توجه داری. 

وقتی به لیوان آب رسیدی هم همینطور است. تو تمام توجه ات برداشتن لیوان آب است و همینطور تا آخر عمر! 

درکش برای ذهن من سخت بود. ولی می‌دانم درست است چون بارها تجربه کردم. 


مثلاً در نوشتن! وقتی می‌نویسم کیفیتی شبیه بودن در لحظه را تجربه می‌کنم. 

در حالیکه حروف و کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنم کاری به نتیجه و پایان نوشته ندارم. کاری به مقایسه ندارم. کاری به آینده‌ی این نوشته ندارم. از قبل برای نوشته برنامه‌ریزی نمی‌کنم. وقتی هم تمام شود مهم نیست چند نفر بخوانند. چند نفر درک کنند. این کار برای همین لحظه هست و هدف، همین کار بوده. وقتی تمام می‌شود دیگر تمام! 


این کیفیتِ بودن است در حین انجام دادن. 

در نتیجه در کل زندگی در حال تمرین همین هستم. 

یعنی تعادل بودن و انجام دادن. 


وقتی در مراقبه، بودن را تجربه کنی می‌توانی تعادل بودن و انجام دادن را در تمام کارهایی که انجام می‌دهی بیاوری. 

آنگاه کیفیت تو عوض می‌شود. 

حتی در شغل ات تو همیشه در لحظه هستی. 

کاری را برای نتیجه یا برای پول انجام نمیدهی. آن کار هر چه میخواهد باشد. چه نظافت کردن چه رانندگی چه نوشتن چه حرف زدن چه راه رفتن. 

اینطوری کیفیت کل زندگی تو عوض می‌شود. 




Saturday, January 6, 2024

داستانهای ذهن

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 داستانهای ذهن

***

این داستان در مورد داستان‌های ذهن است. 

ذهن ما مدام در حال داستان سازی است. نه یکبار بلکه در هر لحظه. شاید چند صد بار در روز. 

ذهن ما آدم‌ها آنقدر پرکار شده که مدام داستان سازی می‌کند. این داستان‌ها معمولاً درمورد خودمان و جهان اطراف است. 

تا اینجا مشکلی به نظر نمی‌رسد. اما مشکل آنجا شروع می‌شود که ما این داستان ها را باور می‌کنیم. 

مثلاً داستان خدا و چیزهای مربوط به مذهب را باور می‌کنیم. این مسأله تا آنجا پیش می‌رود که بعضی ها با باور کردن داستان دست به حملات انتحاری می‌زنند و بدن خود و دیگران را منفجر می‌کنند. 


اگر مراقبه نکنی ناچاراً در این داستان‌های ذهن می‌مانی. کل زندگی تو در یک دنیای مجازی می‌ماند. دنیایی که ذهن تو برایت ساخته. یک بار تو در این داستان خوشبخت ترین هستی و لحظه‌ای بعد بدبخت ترین شخصیت داستان! 

تو با این داستان‌ها که شبیه فیلم های سینمایی روی پرده‌ی ذهن نقش می‌بندند هم هویت می‌شوی و باورشان می‌کنی

از واقعیت زندگی دور می‌شوی و داستانهای مثبت و منفی ذهن خودت و دیگران را باور می‌کنی. 

کم کم شدت این داستان‌ها آنقدر زیاد می‌شود که افسرده و خسته می‌شوی و راهی جز رو آوردن به مواد مخدر یا الکل یا دارو نداری. 


ذهن تشنه‌ی مسأله است. ذهن کارش مقایسه و مسأله سازی است. و این ذهن برای تو همیشه مسأله درست می‌کند. 


راه حل چیست؟ 

راه حل مراقبه است و خاموش کردن ذهن به کمک آمدن به لحظه. 

اما ذهن مقاومت می‌کند. 

ذهن تو را می‌ترساند. 

ذهن توقف خودش را مرگ خودش می‌داند و تو را از مرگ می‌ترساند. 

اگر تو با ذهن هم هویت باشی، هرگز جرأت مراقبه کردن نداری چون آن را مساوی با مرگ می‌دانی. 


اما اگر ذهن توهم است پس واقعی چیست؟ 

واقعیت، خودِ زندگی است. بدن تو متصل به زندگی است. برای همین است که هر چه به بدن متصل باشی از ذهن دور تری و به واقعیت نزدیکتر. 

برای همین است که در مراقبه، به تنفس های بدن و حس های بدن توجه می‌کنی. 

با توجه کردن به بدن، تو از داستانهای ذهن رها می‌شوی. با ورزش کردن هم همین اتفاق می‌افتد. 

معنویت دقیقا همین است. معنویتی که در مذاهب هست، لایه‌ی جدیدی از داستان پردازی ذهن است بنابراین تو را بیشتر به قهقرای ذهن می‌برد. 

اما معنویت واقعی، ذهن را تورا خاموش می‌کند و تو را فرای ذهن می‌برد. 

تو کماکان از ذهن استفاده می‌کنی. کماکان در دنیای مادی هستی. اما داستان های ذهن را باور نمیکنی. 


از داستان‌های ذهن یکی زمان است و دیگری آینده‌ و گذشته. 

از تمام این داستان‌ها که رها بشوی به آزادی و زندگی ابدی بدون زمان دست یافته‌ای. 


تمام اینها فقط از طریق مراقبه بدست می‌آید و نه از بیرون و با شنیدن و خواندن! 

حتی خواندن این نوشته به کسی که تجربه نکرده هیچ کمکی نمی‌کند. 

باید تجربه کنی. ‌

باید مراقبه کنی. 

باید سکوت را بفهمی. 



Friday, January 5, 2024

شکایتی ندارم!

زمان خواندن 3 دقیقه ***

 شکایتی ندارم! 

***

این نوشته را مدیون اکهارت هستم. همانطور که خیلی از تعالیم مربوط به نفس و ذهن را. 

برای دریافت مستقیم از خود اکهارت, لینک زیر را در موضوع نفسانیت و شکایت ببینید. شاید روزی ترجمه‌اش کردم! 


https://youtu.be/t1viMJM8zp8?si=SJJTuR_rI9CXCl21


اگر نبینید هم شکایتی ندارم. 

اگر خودم ترجمه‌اش نکردم باز هم شکایتی ندارم. 

اگر این نوشته خوب در نیاید هیچ شکایتی ندارم. 

اگر هیچکس منظورم را نفهمید باز هم شکایتی ندارم. 


از جمهوری اسلامی شکایتی ندارم. 

از هیتلر شکایتی ندارم. 

از تمام ظالمان تاریخ هیچ شکایتی ندارم. 

از کسانی که در حق من یا دیگران ظلم کردند شکایتی ندارم. 


از به صلیب کشندگان عیسی شکایتی ندارم. 

از بردار کنندگان حلاج شکایتی ندارم. 


از ظلم به زن شکایتی ندارم. 

از ظلم به آفریقا شکایتی ندارم. 

از بی عدالتی شکایتی ندارم. 

از نابرابری شکایتی ندارم. 


از نوسانات اقتصادی شکایتی ندارم. 

از بمبگذار انتحاری شکایتی ندارم. 


از کسانی که پشت سرم حرف می‌زنند شکایتی ندارم. 

از کسانی که قضاوتم می‌کنند هم شکایتی ندارم. 


از کسانی که این نوشته را توهمات می‌دانند هیچ شکایتی ندارم. 

از کسانی که کل اش را نمی‌توانند بخوانند شکایتی ندارم. 

از اینترنت کند شکایتی ندارم. 

از قیمت گران شکایتی ندارم. 

از فساد و اختلاس شکایتی ندارم. 


از خودم که دو تا شیرینی خوردم به جای یکی شکایتی ندارم. 

از شکمم شکایتی ندارم. 

از بدنم شکایتی ندارم. 


از اینکه این نوشته جالب پ و کامل نباشد شکایتی ندارم. 

از غلط‌های املایی شکایتی ندارم. 

(غلط املایی عمدی است )

از آن کسانی که ترکم کردند شکایتی ندارم. 

از خودم شکایتی ندارم. 

از تو شکایتی ندارم. 


از صاحبخانه و مستاجر شکایتی ندارم. 

از فروشنده و گارسون شکایتی ندارم. 


از پشه و مورچه ها شکایتی ندارم. 

از پلنگ و شیرها شکایتی ندارم. 


از ضعف های خودم شکایتی ندارم. 

از اشتباهات خودم شکایتی ندارم. 


از قلدرها شکایتی ندارم. 

از دخترها شکایتی ندارم. 

از فمنیست ها شکایتی ندارم. 


از یزید هم شکایتی ندارم. 

از معاویه و علی و عثمان و ابن ملجم شکایتی ندارم. 


از شیطان و فرشتگان شکایتی ندارم. 

از تنگی قبر شکایتی ندارم. 


از مرگ شکایتی ندارم. 

از غم هایم شکایتی ندارم. 

از ناآگاهی بشر شکایتی ندارم. 


از افرادی که من را دوست ندارند شکایتی ندارم. 

از افرادی که عشق را نمی‌دانند شکایتی ندارم. 


از پایان یافتن این نوشته شکایتی ندارم. 

از هیچ چیز شکایتی ندارم. 


از خدا شکایتی ندارم. 

از انکار کنندگان خدا هم شکایتی ندارم. 


اگر تا اینجا خواندی و شکایت داشتی، بدان من شکایتی ندارم. 

من از شکایت کنندگان خودم هم شکایتی ندارم. 


اگر بی خداحافظی رفتی شکایتی ندارم. 

اگر کودکی بمیرد باز هم شکایتی ندارم. 

اگر در چهل و چند سالگی بمیرم شکایتی ندارم. 

اگر در صد سالگی بروم شکایتی ندارم. 


اگر خوشحال نبودم شکایتی ندارم. 

اگر روشن بین نشدم، شکایتی ندارم. 


من ضد ضربه ام. 

حتی اگر منی در کار نباشد، شکایتی ندارم. 

می‌دانم، شکایت کار نفس است. 

اگر نفس من، باز هم شکایت کند من باز شکایتی ندارم. 


دلم نمی‌آید که این حس را زود تمام کنم، اما اگر تمام شود هم شکایتی ندارم. 



لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ

عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند

مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند


https://ganjoor.net/hafez/ghazal/sh193

فکر و احساس نه، پس چی؟

زمان خواندن 0 دقیقه ***

فکر و احساس نه، پس چی؟

***

بسیاری از آموزش‌های اکهارت و سادگورو در مورد اهمیت ندادن به فکر هست. 

صداهای ذهن و موج های احساسات مدام در حال آمدن و رفتن هستند. 

اگر به آنها نباید عمل کنیم پس چه کنیم؟ 


جواب مشاهده‌ی بدون قضاوت است. 

ما حضور مشاهده گر می‌شویم. 

ما بدون قضاوت و عکس‌العمل می‌شویم. 

وقتی به اندازه‌ی کافی این کار را بکنی افکار خاموش می‌شوند. 


اینجا می‌توانیم یگانگی و آرامش واقعی را تجربه کنیم. 

آگاهی خالص! 

تمام افکار و احساسات و تمام دنیای بیرون بی اهمیت می‌شوند. 


Wednesday, January 3, 2024

شُکرگزاری صبحگاهی

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 شُکرگزاری صبحانه

***

بعد از مناجات شبانه؛ 

حالا شکرگزاری صبحانه خوب می‌چسبد. 


جایتان خالی! 

حالم خوب است!


شاکرم که دوباره بیدار شدم. 

از خواب بدن بیدار شدم. 

شکرگزارم که هنوز نفس می‌کشم. 

شکرگزارم که می‌توانم راه بروم. 


شکرگزارم که شکرگزارم! 

تا بینهایت! 


شکرگزارم از دوستانی که من را متوهم می‌دانند. 

شکرگزارم که شاید و فقط شاید تفاوت توهم و واقعیت را می‌فهمم. 

شکرگزارم که هنوز میدانم که نمی‌دانم. 

شکرگزارم که می‌توانم نادان بمانم. 

شکرگزارم که ذهن را تا حدودی شناخته‌ام. 


شکرگزارم که اکهارت به من آموخت شکرگزاری همان توجه است. 

شکرگزاری توجه به حس های درون بدن است. 

توجه به هوا. به نفس. 

به نور. به تاریکی. 

به لامسه. به چشایی. به بینایی. به شنوایی. 


شکرگزارم که هنوز می‌توانم از شُکر بنویسیم. 

هنوز زنده ام؟

وای عجب خبر خوبی! 

هنوز نفس می‌کشم! 

وای چقدر شگفت‌انگیز! 


شکرگزارم که کلمه بلدم. 

شکرگزارم که نوشتن بلدم. 

شکرگزارم که خواندن بلدم. 


شکرِ شکر! 

بی نهایت شکر! 

بینهایت شکر که از عدم برآمدم. 

شکر که به عدم بازمیگردم. 

اما این‌بار با عشق! 

با سکوت! 


شکرگزارم از هر که من را ترک کرد!

شکرگزارم از هرکه با من بود! 

از همه! 

از مورچه‌ها!

از پشه ها!

از گاوها!

گوسفندها!

زنبورها! 

کوه‌ها!

دریاها!

درختان! 

انسان‌ها!

خاک! 

زمین!

هوا! 

زمان! 


مناجات های شبانه

زمان خواندن 3 دقیقه ***

حرف های شبانه

***

خدایا! 

می‌خواهم حرفهای خصوصی ام را با تو اینجا بنویسم. 

حرف هایی که تو می‌زنی و من می‌شنوم. 

شاید هم من می‌زنم و تو می‌نویسی. 

اصلاً این زبان خنده‌دار است. 

من کیستم!

من چیستم! 


صد سال دیگر اثری از این من نیست. 

ولی تو هستی. 

تو همچنان هستی. 

در سکوت هستی. 

در زمین هستی. 

در آسمان هستی. 

صد سال دیگر تو هنوز خدای روزی رسان خواهی بود. 


من هم یکی از میلیارد ها موجود دیوانه‌ی تو در زمینم! 

الان و اکنون! 

من هم یکی از این آدم‌های حرافم. یکی از این ذهن های پر!

من هم وابسته‌ی تو ام. 

من هم بچه‌ی تو ام. 

تویی که درک ات نمی‌کنم. 

تویی که من هستی و منی که اصلاً نیستم. 


خدایا 

اطرافیانم را ببخش. 

خدایا به اطرافیانم سرور و آرامش خودت را عطا کن. 

خدایا به مردم زمین دانش و آگاهی عطا کن. 

خدایا من با که حرف می‌زنم؟!

خدایا ضعف های من را ببین. 

خدایا در کوران گمراهی هدایتم کن. 


خدایا این چه دعایی است؟ 

می‌بینی چطور در حضور تو هنوز حرافی می‌کنم! 

خدایا انسانهایت در زمین خسته اند. 

انسانهایت مثل خود من خسته‌اند. 

خدایا از عشق خودت سیرابشان کن! 


خدایا انسانهایت تو را گم کرده‌اند!

خدایا من هم تو را گاهی گم می‌کنم. 

من هم گمراه می‌شوم. 

من هم در ترس فرو می‌روم. 

من هم در شک فرو می‌روم. 


مثل دعاهای عربی دارم با تو حرف می‌زنم. 

می‌دانم کاری است بچه‌گانه! 

خدایا بگذار یک بار هم شده من هم بچه بشوم. 

بگذار من هم اشک بریزم. 

بگذار با تو حرف بزنم. 

بگذار با تو حرف‌هایم را بنویسم. 

خدایا بگذار این حرف ها به گوش آن کسانی برسد که تو می‌خواهی! 


خدایا این کلمه خوب نیست. 

بگذار به تو بگویم

سکوت

بگویم

لحظه

بگویم طبیعت

بگویم 

وجدان

بگویم 

نانوشتنی


کلمه را تو می آفرینی

تولد را و مرگ را تو می آفرینی


مفاهیم را تو می‌آفرینی

نوشتن را و خواندن را تو می‌آفرینی


دیوانگی من را تو سبب شدی! 

شناخت را و گمراهی را تو سبب هستی. 


من را تو آورده‌ای و تو هم خودت می‌بری! 

من فقط یک موجود حراف و شلوغی هستم در این وسط! 

من را ببخش. 

پدرم پیش توست. 

مادرم را ببخش. 

خانواده‌ام را ببخش. 

اطرافیانم را ببخش. 

تمام مردم زمین را ببخش. 


گمراهی من را ببخش. 

حرافی من را ببخش. 

نادانی ام را ببخش. 

فراموشکاری من را ببخش. 

من را به اشکهایم ببخش. 


ما گمراهیم. 

ما نادانیم. 

من چیزی جز اشک ندارم. 

مقداری کلمه. 

و هر چیزی که تو دادی. 

چیزی ندارم. 


جز یک ذهن پرگو چیزی ندارم. 

من را ببخش. 

زمین را ببخش. 

ما را ببخش. 


دوستانم را ببخش. 

سعیده تارا سارا محمد پروانه بهاره یاسی حامد کاوه مهرداد عبدالله نعمت سوران علی طاهر مریم فهیم نازی اشکان من خودم تمام خانواده‌ام امیر و دیگران تمام آدم‌ها تمام روزی خوران تمام جنبندگان 

همه را ببخش

همه‌ی این غوغا خود تو هستی

آرامشان کن

آراممان کن


سکوت خودت را به ما بچشان

عشق خودت را به ما بچشان

عظمت خودت را به ما بچشان

وجود خودت را به ما بچشان


ما انسانها فرزند توایم

ما خود توایم

ما ناچار تو ایم

ما گرفتار تو ایم


ما نهایت تو ایم

ما را ببخش

ما را بیدار کن

ما را از ظلم خودمان جدا کن


ما را از تاریکی رها کن

ما را با نور خودت سیراب کن


ما را با عشق خودت مست کن

من کاری بلد نیستم جز نوشتن


سکوت خودت را به ما بچشان

بیدارمان کن

خدایا

خدایا

خدایا



حس تلخ تنهایی!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 حس تلخ تنهایی!

***

معمولاً زمان هایی مینویسم که حالم خوب است. این بار اما حالم خوب نیست. حس تلخ تنهایی دارم همراه با حس طرد شدگی. 

حس طرد شدگی شاید از کودکی با من بوده. حسی پایدار به نظر می‌آید. حسی که در طول سالها پایدار مانده. 

اکهارت می‌گفت تمام حس های منفی یکی هستند و ناشی از دوری ما از مبدأ خودمان ناشی از نشناختن خود اصلی مان. یا به زبان مذهبی دوری از خدا. 

سفر آخرم به ونکوور برای تمام کردن بندهای مختلفم از این کشور تا حالا گرچه هیجان انگیز بوده و گاهی لذت بخش اما در مجموع سطح انرژی ام را بشدت پایین آورده. دلیل دقیق اش را نمی‌دانم شاید فیلد انرژی اینجا باشد شاید آدمهای اینجا و شاید دلبستگی های مادی اینجا. 

شاید تغذیه باشد شاید مشکلات روابطی شاید مشکلات اقتصادی. شاید هم مجموعه‌ای از تمام اینها. 

مدت زیادی را در اینترنت میگذرانم تا شاید از حس های منفی فرارکنم اما فایده ندارد. 

با دوستانم سعی می‌کنم صحبت کنم. اما کسی پیدا نمی‌شود. 

ترس از آینده سراغم می‌آید. چند روزی است نه تغذیه‌ام خوب بوده و نه یوگاهایم را انجام داده‌ام. 

در مورد خیلی کارها نمی‌توانم سریع و به موقع تصمیم بگیرم. 

گاهی آنقدر حالم بد می‌شود که حتی مراقبه نمی‌توانم بکنم. 

بدترین اتفاق است که به تمام مسیر گذشته‌ام شک می‌کنم. به گذشته شک می‌کنم و از آینده می‌ترسم. تعلیماتی که سالها در تمام لحظات کمکم بوده تاثیرش کم می‌شود. 

فقط مراقبه یا گریه یا پاکسازی می‌تواند کمک کند ولی نوشتن هم برای من نوعی مراقبه است. با نوشتن ذهنم را پیاده می‌کنم. 

پذیرفتن تمام این حس های تلخ هم چاره‌ نمی‌شود. این حس های تلخ شبیه تنهایی تلخ را باید بپذیرم. شاید باید از این محیط بروم. تاثیر محیط را نمی‌توانم انکار کنم. 

خوابیدن معمولاً کمک می‌کند. 

دانستن اینکه این نیز بگذرد هم کمک می‌کند. 

انگار تلخی را باید بچشم تا از بین برود. 

بدون چشیدن نمی‌شود.