Wednesday, November 30, 2022

واحد پول

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 واحد پول

***

خواستم با کسی معامله کنم! می‌خواستم لذتی بگیرم و لذتی بدهم! دیدم نمی‌شود! 

آخر او پولی ندارد! وقتی کسی پولی ندارد چطور می‌توانی با او معامله کنی؟

واحد پول دنیای بیرون دلار است! یک اعتبار کاغذی امضا شده. در ازای آن می‌توانی غذا و سرپناه بخری و دیگران را به کاری وادار کنی! 

با پول دلاری می‌توانی چیزهایی در بیرون خودت را تغییر دهی. می‌توانی در زمین تغییراتی به وجود بیاوری. می‌توانی زمین را تخریب کنی یا بسازی. 


یک دنیای دیگر هم هست! دنیای درون! 

آنجا واحد پول؛ دیگر دلار نیست. آنجا واحد پول دیگری دارد! 

واحد پول در دنیای درون؛ لذت است، شادی است.  

سرور است! 

واحد پول در دنیای درون عشق است!

خداست!

نور است!

آگاهی است! 

واحد پولِ آنجا نانوشتنی است! 

آنجا بهشت است!

برای خرید لذت باید لذت بدهی!

اگر شادی و سرور داشتی ثروتمندی!

اگر نداشتی نمی‌توانی آنها را از کسی بخری!

آنجا هر کسی پول ندارد! 

پولدارهای آنجا عیسی و مولانا و حافظند!

پولدارهای آنجا سادگورو و اکهارت هستند! 

لذت زیادی در اختیار دارند! 

آنجا سُرور خرج می‌کنی و سرور به دست می‌آوری!

تنها با ثروتمندان معامله کن!

آنجا هرچقدر شادی میدهی بیشتر می‌گیری! 

محدودیتی در لذت نیست!

شادی و سرور فراوان است!


خداوند رنگین کمان، خداوند سیل، خدای طوفان!

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 خداوند رنگین کمان

***

چهار صبحی بیدار می‌شوم؛ طبق اعتیاد و عادت اشتباهم گوشی را برمیدارم؛ از روی اعتیاد حتی قبل از دوش گرفتن و به خودم رسیدن سر از اینستاگرام در می‌آورم. 

ورق می‌زنم ورق می‌زنم تا میرسم به سرود رنگین کمان!

میرسم به شعر رنگین کمان!

این هم کدی شد برای نسل ما!

کیان و رنگین کمان!

خدای رنگین کمان!


در درونم غوغایی برپا می‌شود. مشکلات خودم را فراموش می‌کنم! کمی به آن کودک و آن مزدور فکر می‌کنم. 

دیگر طاقت نمی آورم. باید بنویسم! 

باید بنویسیم!


خداوند رنگین کمان بخشنده است. 

آن خداوند عادل است. 

شک ندارم. 

کیان جایش خوب است. 

شک ندارم. 

اما آن مزدور چه؟

چه جهنمی برای خودش ساخت!

برای خودش و چند نسلش چه جهنمی ساخت!

چقدر باید تلاش کند تا دل کیان را، دل خدای رنگین کمان را بدست بیاورد!

آن مزدور را میگویم!

خدای او دیگر خدای رنگین کمان نیست!

خدای او الان خدای طوفان است!

خدای زلزله است!

خدای رنج است!


چقدر دلم برایت می‌سوزد!

نه! کیان جایش امن است! کیان بالای رنگین کمان است!

دلم برای توی مزدور میسوزد!

من تو را می‌بخشم اما فکر خدای اقیانوس را کردی؟

فکر خدای کویر را؟

خدای مرگ را؟

خدای یخ بندان را چطور؟


دلم برایت می‌سوزد! 

برای لقمه‌ای نان!

شاید برای یک اندیشه‌ی پوچ!

شاید برای آن حقارت همیشگی ات!

شاید برای رهبر منحرفت!

تو سلاح بدست گرفتی!

تو شلیک کردی!


خدای رنگین کمان می‌بخشد! کیان را می‌بخشد!

اما خدای آتش چه؟


خدای آتشفشان چه؟

خدای عذاب چه؟


تو هم می‌میری و میروی نزد همان خدا! 

آه چقدر سرنوشت تلخ و دردناکی داری!


وقتی رفتی پیش خدای کویر؛ رهبرت دیگر به تو ساندیس نمیدهد!

تو میمانی و خدای کویر!


من و کیان تو را می‌بخشیم!

ما خدای رنگین کمانی داریم!


تو چه؟

آیا تو خدای رنگین کمان را دیده‌ای؟

خدای تو خدای زلزله است! خدای سیل است! خدای طوفان است! 

من تو را می‌بخشم و دلم برایت می‌سوزد!

وقتی با آن خدا تنها شوی!


امیدوارم تو هم روزی خدای رنگین کمان را پیدا کنی. 

قبل از آن چه سیل ها و چه طوفان ها و چه کویر هایی را که نباید طی کنی!


خیلی دلم برایت می‌سوزد!

خدا عادل است!

شک ندارم!


تو طوفان را برداشتی

کیان رنگین کمان را!


و چه انتخاب بدی کردی!

دلم برایت می‌سوزد!



https://www.instagram.com/reel/ClMBWeOjK3x/?igshid=YmMyMTA2M2Y=



موسیقی متن پیشنهادی

https://music.youtube.com/watch?v=j6_A3A_47gg&feature=share

Tuesday, November 29, 2022

خاله موندگار

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 داستان زیبای خاله موندگار  

“Khale Moondegar” Persian kids story from 80’s

https://youtu.be/QRGlEyxkVzQ


این داستان یکی از خاطره انگیز ترین داستانهای کودکی من و بسیاری از کودکان دهه شصت در ایران میباشد.


این اثر یکی از آثار ماندگار ادبیات کودکان و موسیقی سنتی ایران می باشد در این داستان ها مفاهیمی مثل مهمان نوازی همکاری محبت شجاعت و دوستی با حیوانات به کودکان آموزش داده میشود

Edited by: Rasool Shahrad  



بازیگران: فهیمه راستکار، ناهید امیریان، اکبر منانی، ایرج رضایی، مهدی آژیر، صادق ماهرو ، ظفر گرایی و …


آهنگساز حسین علیزاده


این اثر شامل کتاب و نوار قصه به همراه جلد می باشد. درانتهای روی دوم داستان شنگول و منگول و حبه انگور هم ضبط شده



داستان شنگول و منگول و حبه‌ی انگور

https://youtu.be/Bs-V4QCsQvM

“Shangool o Mangool o Habbe Angoor” Persian kids story from 80’s


Monday, November 28, 2022

چهار ماه تنهایی؛ ازدواج کاغذی

زمان خواندن 5 دقیقه ***

 چهار ماه تنهایی؛ ازدواج کاغذی

***


معمولا قبل از نوشتن کمی مدیتیشن میکنم. این مدیتیشن باعث میشه که ذهنم کمی آروم بشه. تازه وقتی ذهن متوقف بشه بعد میتونه درست کار کنه. 

ذهن وقتی متوقف بشه قسمتی از ذهن فعال میشه به نام چیتا. قسمتی که خارج از بعد زمان کار میکنه. و ما رو به مبدا و مقصد هستی یا زندگی متصل میکنه. اونجا جایی هست که تمام دانش و تمام الهامات هست. تقریبا تمام خلاقیت های بشر از اونجا میاد. جایی که فقط با مدیتیشن میشه بهش دسترسی پیدا کرد. قسمت منطقی ذهن حتما باید خاموش بشه تا به اونجا برسی.

در این لینک چهار قسمت ذهن رو میتونید ببینید.

https://www.unwritable.net/2022/04/blog-post_24.html


اکثر آدمها آگاهانه نمیتونن به چیتا دسترسی پیدا کنند. اما یوگا راه خیلی مطمئنی برای رسیدن به چیتا هست. تمرین و صبر زیادی میخواد. برای این نوشته نتوانستم مدیتیشن خوب و عمیقی داشته باشم. بنابراین شاید خیلی منسجم نشه اما دیگه نتونستم صبر کنم. 


وقتی که کسی نیست که با هم صحبت کنیم. وقتی که مخاطب ها حرفهای آدم رو نمیگیرند. به عبارت دیگر در وقت های تنهایی؛ شروع میکنم به نوشتن. این نوشته ها پاسخ برون ریزی های ذهن من هست. 


نوشتن باعث میشه ذهن خودم رو بهتر بشناسم. باعث میشه کمی ذهنم منظم بشه. مسیر ذهنی رو که طی میکنم اینجا یک ردی ازش میگذارم. شاید بعدا به درد خودم یا شما بخوره.


خلاصه؛ الان چهار ماه هست که اکس بنده خانه را ترک کرده و من بعد از حدود بیست سال مجددا در حال زندگی در تنهایی هستم. 

تنهایی اون موجود ترسناکی که همه ازش میترسند نیست. تنهایی جنبه های مثبت زیادی داره. مثلا همین نوشتن ها محصول مستقیم تنهایی هست. 

در تنهایی که در مهاجرت تجربه کردم به رشد های خیلی زیادی رسیدم. این تنهایی هم مرحله ی بعدی هست. پیدا کردن خود. پیدا کردن هویت واقعی. پیدا کردن درون. اینها همه برکات تنهایی هست. تقریبا کل مسیر معنوی رو هر کسی باید تنها طی کنه. مثل تولد و مرگ. هر دو رو باید تنها تجربه کنی. 


به عنوان یک آدم احساسی و اجتماعی که خودم رو اونطور میشناختم تنهایی یه تنبیه بزرگ بود برام. البته تنبیه به معنی بیداری. 

همیشه فکر میکردم زندان جای خیلی خوبی برای رشد معنوی هست. چون احتمالا آدم رو تنها میکنه. حالا وقتی تنها میشی اگر مواظب ورودی های ذهن باشی میتونی گنج درون رو کشف کنی.

گنجی پشت تنهایی هست که اگر آدمها از اون خبر داشتند هیچ وقت حواسشون رو به روابط پرت نمی کردند. وقتی اون گنج رو پیدا کنی به غنا میرسی. یعنی از بیرون و از دیگران چیزی نمیخوای. توقعی نداری. نوعی استغنا داری. یعنی احساس غنا. 

فقط برای شییر کردن عشق سرشاری که پیدا کردی ممکنه با دیگران ارتباط برقرار کنی. ارتباط تو میشه راهی برای اشتراک گذاشتن گنجی که پیدا کردی با دیگران. اگر هم کسی نبود مشکلی نیست. تو با گنجی که پیدا کردی خوشحال هستی. 

درست مثل همین نوشتن های من. اگر کسی بخونه عالیه. اگر کسی بفهمه خیلی عالیه. اما لذت رو من همین الان میبرم. موقع شییر کردن این کلمات در صفحه ی شیشه ای. حتی اگر کسی نخونه و نفهمه خیلی مهم نیست.


برگردیم به داستان ازدواج. گاهی دلگیر و ناراحت و خشمگین میشم از این که کسی به راحتی یک زندگی رو ترک کرد. البته من مسوولیت این کار رو به عهده میگیرم. مسوولیت این رو که من هم نقش داشتم. و من هم شاید این رو میخواستم. این مسوولیت برای این هست که حس قربانی نداشته باشم.

اما واضح هست که هر کسی مسول اعمال خودش هست. اکس بنده به راحتی بچه رو برداشت رو رفت. شاید ناعادلانه بود. شاید ظلمی به من بود. شاید ظلمی به دخترم. اما حتما خودش بیشتر از من و دخترم آسیب دیده. حتما خودش رنج بیشتری کشیده و می کشه. کسی که ظلمی رو مرتکب میشه بیشتر به خودش ظلم میکنه. این قانون جهانه. 


مدام به خودم یادآوری میکنم از عدم قطعیت موجود درجهان و بالطبع عدم قطعیت موجود در روابط. حتی اگر رابطه ای محکم و قوی به اذعان همه داشته باشی. حتی اگر این رابطه رو مکتوب کرده باشی در جایی به نام سند ازدواج. تمام این قرارداد ها تقریبا هیچ و پوچه. سند های مالکیت قراردادهای ذهنی بشر هست. سند ازدواج هم کاغذ پاره ای بیش نیست. 


زندگی این بدن به یک نفس بنده. خود زندگی اما پایدار و پاینده هست. اسمش رو زندگی میخواید بگذارید یا خدا یا طبیعت یا هرچی. من اسمش رو میگذارم نانوشتنی. چون قابل نوشتن نیست. این تنها ثابت جهانه. 


به این ثابت جهانی اعتماد میکنم؛ به لحظه اعتماد میکنم. 

به عدالت جهانی اعتماد میکنم. 


این تنهایی حتما برای من لازم بوده. 

این رفتن برای من عین عدالت هست. 

این جداشدن فرزند و این چالش ها عین خیر و برکت هست.


برای کسی که فرزند من رو از من جدا کرد طلب خیر و آرامش میکنم.

آرزوی شادی براش دارم. 

آرزوی آرامش. 

آرزوی حس فراوانی و خوشبختی.

آرزوی اتصال به مبدا و مقصد. 

آرزوی اتصال به نانوشتنی.


آرزوی تجربه ی لذت خودم. 

نه تنها برای کسی که دختر من رو از من دور کرد بلکه برای تمام آدمها. 

تمام زمین. 

تمام موجودات زنده.

حتی اون دیکتاتورهای ناآگاه. 

حتی بدترین ها. 

بدترین هایی که حاضر به تصور کردنشون نیستم. 

اما بدترین ها هم چون وجود دارند به آن مبدا و مقصد متصل هستند.


من خودم و تمام موجودات زنده و غیر زنده را میبخشم.

من با این کار به مبدا و مقصد خودم نزدیک تر میشوم. 

من یگانگی با جهان رو اینطوری تجربه میکنم.


به قول اکهارت 

درست در کنار تنهایی خدا نشسته.

وقتی از تمام جهان طرد بشی خدا منتظرته.

و وقتی تمام حرف ها تموم میشه تو رسیدی. 

درست مثل همین سکوت بعد از این کلمات. 

 …


Sunday, November 27, 2022

یک کلمه

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 یک کلمه

***

عنوان فقط یک کلمه است. نمی‌شود تمام آنچه قرار است اینجا اتفاق بیافتد را در یک کلمه خلاصه کنم. 

من به کلمات معتاد شدم. همانطور که به بدن و به ذهن معتاد شدم. 

فکر کنم خیلی شک داشتم به زمین بیایم یانه. مادرم هم شک داشت. فرزند هفتم ناخواسته. من هم شک داشتم. سفر دیگری در زمین. 

سفر دیگری در این بازی کربن و هیدروژن! سفر دیگری در سکس. سفر دیگری در خواب و بیداری. سفر دیگری در بدن!

دوباره چرخیدن! دوباره خوردن! دوباره سکس کردن! دوباره آمدن! دوباره رفتن! دوباره مردن!

دوباره و دوباره و دوباره! 

از مبدأ دور شدن. 

از مقصد دور شدن!

دوباره نزدیک شدن! 

دوباره اعتیاد به ماده!

اعتیاد به کلمه! 

اعتیاد به نوشتن!


اعتیاد به پول!

اعتیاد به فکر!

اعتیاد به آن طرف طیف!

اعتیاد به بدن زن!


اسم این موسیقی هست داستان زندگی!

لینکش این است. 


https://music.youtube.com/watch?v=r2JBy_UF9Ss&feature=share


معمولاً کمتر کسی این موسیقی های آرام را گوش می‌دهد. من هم بعد از کلی یوگا و مدیتیشن با این موسیقی ها هم فرکانس می‌شوم. اما به هر حال می‌نویسم. به خاطر اعتیادم به کلمه! اعتیادم به کلمات! اعتیادم به ذهن!

انگار می‌خواهم اثری از خودم به جا بگذارم!

محمد اثری نگذاشت! عیسی ننوشت! آنها می‌دانستند نوشته‌هایشان بت می‌شود. بت هایی که بر سر دیگران کوبیده می‌شود. 

نه اینکه من محمد یا عیسی باشم! اما می‌توانم خودم را با آنها مقایسه کنم! چرا که نه؟ 

من با مولانا و حافظ خودم را مقایسه می‌کنم. این ها و زندگان امروز. سادگورو و اکهارت. این‌ها معلمان من هستند! اگر بتوانم. 

من پتانسیل اش را دارم. تو هم داری. همه‌ی ما آدم‌ها داریم.آرزوی بزرگ داشتن عیب نیست. 

شاید روزی جهان به حضور آنها منور شد! 

جهان که منور هست! منظورم جهان درون خودم است! 

آن هم کمابیش هست. 

گاهی کمتر و گاهی بیشتر. 

منبع نور مشخص است. 

همان منبعی که همه چیز از آن می‌آید!

بیگ بنگ! 

غرش بزرگ هستی!

سکوت فراگیر جهان!

منشأ تمام هنر ها!

منشأ تمام خوبی ها و بدی ها!

منشأ تمام کلمات!

منشأ ماده و غیر ماده!


منشأ تمام دو ها!

همان یک!

همان یک نانوشتنی!

یک بزرگ!

یکی که نمی‌توانی در باره اش بنویسی!

آخر اشک ها نمی‌گذارند!



Saturday, November 26, 2022

مناجات

زمان خواندن 2 دقیقه ***

 مناجات!

***

وقتی با خودم حرف می‌زنم می‌تونم اسمش رو بگذارم مناجات. 

چه با خودم حرف بزنم چه با خواننده هایی که نمی‌شناسم چه با یک خدای فرضی! 

واقعا چه تفاوتی دارد؟

حالا هم بعد از یک روز خوب نشستم روی مبل و به جای یک مراقبه ی درست و حسابی دارم مناجات می‌کنم! 

مناجات نوشتاری!

چرخه‌های طبیعت رو انجام دادم!

خور و خواب و خشم و شهوت همه انجام شد! 

حالا من موندم در انتظار طیران خودم!

طیران آدمیت شده آرزوم!


بعد از خوردن میوه و چای گیاهی و موز و نوتلا و نون و کف شیر و عدس پلو با شوید و ماست حالا دیگه حسی نمونده که خیلی عمیق باشه! در نتیجه این نوشته میشه شبیه کص شعر گویی هایی بعد غذا در مهمانی! 

زیاد انتظار مناجاتی مثل مناجات های معنوی از این نداشته باشید!


البته تیترش هم وقتی مناجات باشه کسی زیاد کلیک نمی‌کنه!

اگر توی عنوان بگذارم سکس و کمی هم چاشنی خاله زنکی بهش بدن مردم خوب کلیک می‌کنند! 


نوشته‌های من هم مثل حس هام بالا و پایین داره. بعضی هاش به شدت احساسی و عرفانی شاید باشه! بعضی هاش رو وقتی می‌نویسم اشک امان نمیده!

گاهی هم خستگی ذهنی و پرخوری بدنی و تنهایی و نداشتن هم صحبت باعث میشه بیام اینجا!

نه اینکه یکی از یکی بهتر یا بدتر باشه! ولی حال ما اینه!

در این لحظه! 

گاهی شاد و گاهی افسرده! گاهی عجول و گاهی آرام! 

اما همون حال رو همون‌طور که هست اینجا لابلای کلمات می‌گذارم!

اینم سرگرمی ماست! 

کسی خوند خوند! نخوند هم مهم نیست! 

هیچی مهم نیست!

وقتی مرگ هست هیچی مهم نیست!

جز آگاهی و تجربه!

من هم حرف زدن با کلمات رو اینجا تجربه می‌کنم. 

اسمش رو میشه بگذاریم مناجات!

مناجات من با خدا!

من با خودم!

من با شما!


من و شما و خدا هم هممون یکی هستیم!

یکی بود یکی نبود!

غیر از خدا هیچکس نبود!

بای!


Thursday, November 24, 2022

مرور زندگی و فهم مرگ

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 مرور زندگی و فهم مرگ

***
امروز روز عجیبی بود. تنها بودم و نوشته های گذشته را مرور کردم. 

وقتی نوشته های قدیمی را مرور میکنم انگار کل گذشته ی احساسی ام را مرور میکنم.

بیست سی سال گذشته را آنطور که با کلمات ثبت شده اند؛ مرور کردم.


حس عجیبی است. شاید نتوانم منتقلش کنم. انگار کل زندگی ام را جلوی چشمم میبینم. 

انگار از بیست سال پیش تا الان چرخه ها و اضطراب های مشابهی داشتم.


تنهایی پدیده ای عجیب است. 

هم دیوانه ات میکند. هم عاقلت میکند.

نوشته های خیلی احساسی ام دیگر همان حس را برای خودم هم ایجاد نمیکند.

چه برسد به خواننده ها!

هیچکس نمی فهمد! 

هیچکس چیزی از من نمی فهمد!

هر کسی فقط خودش را میفهمد.

در تنهایی!


هر کدام از روح های ما مسیر های خودشان را خواهند رفت. 

زندگی کوتاه است.


این کلمات پراکنده مختص همین الان است. 

تا لحظاتی دیگر این حس ها همه نابود میشوند.


این درس کل زندگی است.


زندگی فقط لحظه است.


نه گذشته ای وجود دارد. 

نه حس ها مهم هستند. 

نه دیگران.

و نه این ذهن پر کار!


تمام اینها بی ارزش میشوند. 


در مقابل مرگ!


و این هم مرگ این نوشته.


این نوشته که در یک زمان با وجود یک حس تولید شد. 

و به سرعت نابود میشود و از بین میرود. 


فقط یک اسکلت از آن میماند.

آن اسکلت را شاید کسی بتواند بخواند.



و مرگ در تمام کلمات هویداست.

مرگی که قشنگ ترین واقعیت هاست.


مرگی که به زندگی اعتبار می بخشد!


پایان این نوشته! یعنی مرگ آن! 

زیباترین قسمت داستان است!

پایان!


#اخبار سرزمین مادری

زمان خواندن 1 دقیقه ***

 #اخبار سرزمین مادری


«ترور دانشمند هسته ای در خیابان های اطراف تهران!»

همانقدر ناراحت کننده است که شلیک به مردم معترض در تهران. 

دیگر در تهران زندگی نمی کنم ولی هر‌کجا باشم می‌گویم اصل جان انسانهاست. 

هیچ توجیهی پذیرفته نیست. توی هر تیمی باشی اول انسانی. 

انسان باش‌ و کشتن دیگری را توجیه نکن. 

عدالت را بسپار به دادگاه و‌بگذار قلم ها برای عدالت کار کنند نه مسلسلها. 

اگر به دنیایی دیگر معتقدی عدالت را بسپار به آن که به عدالتش ایمان داری. 

تو شاید بسیجی معتقدی باشی یا یک امریکایی راست گرا. 

اگر‌خشمگینی یا ترسان، بدان که خون با خون پاک نمی‌شود. 

تو شاید که نظاره گر خاموشی هستی که نمیدانی عدالت کجاست. اما عدالت آرمانی جمعی است که با سکوت محقق نمی‌شود. 

به حکم‌این‌که تو‌انسانی به دیگری هم که انسان است حق حیات بده. 

اگر طبیعت او‌را زاده بگذار همان طبیعت او را ببرد تو توجیهی نداری که کسی را بکشی. 

عدالت را ذره ذره زندگی کن. هرجا ظلمی دیدی سکوت نکن. حرف بزن بنویس شییر کن. سکوت‌‌ِ هزاران ناظرخاموش، غرش بمب و‌مسلسل را می آورد. 

آنقدر شییر کن که به آن روستایی امریکایی که به ترامپ امید بسته یا بسیجی معتقدی که ذوب در اعتقاداتش است برسد. 

آنقدر بگو تا برسد به دست او‌که بمب می سازد

برسد به دست او‌که از ترور ارتزاق می‌کند

برسد به‌دست آن که قدرت کورش کرده

برسد به دست آن که جنگ برایش نعمت است



اخبار سرزمین مادری 

در میان انبوه خبرهای مربوط به اعدام و دلار ۱۰۰ هزار تومانی و خودکشی و کرونا، درست زمانی که خدا را شکر میکنی که خانواده ات در ایران سالم هستند خبر خصوصی دیگری می شنوی: 

چند پرونده ی جدید مخفیانه در دادگاه. 

آن هم از طرف خانواده ای که خود را lovely family می نامند. 

شاید اگر دلمان آنجا نبود مهم نبود

اگر فارسی زبان مشترکمان نبود مهم نبود

اگر ته قلبمان سودای کمک‌به‌ هموطن هایمان‌نبود مهم نبود

به‌هر‌حال هر خبری حسی‌ ایجاد میکند 

و‌هر حسی برای من می‌شود دل نوشته ای

نوعی مراقبه روی حس ها

نوعی تصمیم گیری روی کاغذ.

راهنمایی که بودم یک دانش آموزی مدام می گفت میای دعوا؟

من توی دلم می گفتم آخر چرا یکی باید چنین در خواستی بکند! مرا که‌با او‌کاری نیست! راه‌خودم را می‌روم و درس خودم‌ را می خوانم و‌ زندگی‌خودم‌ رادارم. نه حلقه ی دوستان مشترکی داریم و نه حتی اختلافی! فقط او‌‌درخواست دعوا دارد!! از نظر درسی از شاگردان زرنگ‌نبود. 

وقتی دیدم هر روز درخواستش را تکرار می کند یک روز گفتم باشه! رفتیم به طور رسمی در پارک نزدیک مدرسه! مثل مسابقات رسمی‌کُشتی! یادم‌نیست ولی فکر کنم چند تا از دوستانش را هم گفته‌بود به عنوان تماشاچی‌بیایند! خلاصه ما رسما دعوا کردیم! درست مثل رفتن به رینگ‌کُشتی. خیلی دقیق یادم‌نیست شاید چند بار من او‌را زمین‌زدم و او‌هم من‌را چند بار زمین زد. برای من تصمیم خوبی بود چون از شر گیر دادنهای او‌خلاص شدم. ولی یادم هست که اصلا در شأن من ‌نبود. حتی شاید روپوش‌ سرمه ای مرتبم که تمیز تر از او‌بود هم‌خاکی شد. رابطه ی ما همین بود! 

در همان دنیای کودکی همیشه فکر‌میکردم شاید چون او در وادی منطق و‌فکر‌و حتی تحصیل حریف من‌نمی‌شد و میخواست جای دیگری برتری خودش را اثبات کند. واگر‌نه می‌توانستیم حرف برنیم. یادم‌هست که حتی من می‌گفتم بیا حرف‌بزنیم ببینم چرا میخواهی دعوا کنی! حتی می توانستیم مناظره کنیم. میخواستم با منطق به او بگم کارَت خنده دار است و بیهوده، ولی وادی حرف‌زدن‌اصلا‌ میدان بازی‌او‌نبود‌‌. وادی دعوا‌در پارک‌هم قلمرو و‌علاقه‌ی‌من‌نبود. ولی با اکراه‌یک‌بار‌‌هم‌در زمین او‌بازی‌کردم. دعوا کردن را کاری بیهوده و‌خنده دار می دانستم. 

نه من تبدیل به دعوا بکن‌در پارک شدم نه او دانش آموز مرتب و درس خوانی‌ شد. 

هر دو به‌زندگی‌‌در مسیر های جدای خودمان ادامه دادیم. من هنوز در وادی خودم که نوشتن و‌حرف‌زدن و خواندن و او شاید در همان وادی حریف طلبی و‌رجز‌خواندن و یار کِشی.  

نمیدانم آن دعوا روی او چه تاثیری داشت ولی هنوز برای من خاطره ایست از یکی از معدود دعوا هایم. و شاید یک درس بزرگ برای من بعد از سی سال. که بعضی ها دنیایشان با تو متفاوت است. شاید با اکراه تو را برای دعوا به پارک یا دادگاه دعوت کنند! شاید تو‌ لحظاتی درگیر دنیای عجیبشان بشوی ولی در نهایت فقط یک تجربه و درس خواهد بود برای تو و شاید یک خاطره ی آموزنده بعد از سی سال! در نهایت او به دنیای خودش در دادگاه و زمین دعوای پارک برمیگردد و تو به دنیای خودت باز می گردی در نوشتن و اندیشیدن به تفاوتهای زندگی ...





اخبار سرزمین مادری (۲)


این روزها اتفاقاتی که اشک توی چشم آدم بیاره کمه

امروز که موبایلم رو باز کردم این اولین خبری بود که دیدم: آهنگ یوسف خوشنام ما محمد رضا شجریان ..و این جمله : تسلیت من رو بپذیرید! 

دهه شصت که دهه ی جنگ و کمیته و شکستن نوار کاست بود با کاست های شجریان بزرگ شدیم. مدتی موسیقی سنتی رو به خاطر غمناک بودنش کنار گذاشتم. تا این که فهمیدم شادی از مسیر غم میاد. هر دو رو به یک مقدار دوست دارم و به آنها خوشامد میگویم.

کم کم عمق صدای او رو بیشتر درک کردم و پیوندش رو با روح وجانمان شناختم. استفاده از ادبیات غنی فارسی هم به ارزشمندی آن برای من افزود.

بعد از ایستادن شجاعانه ی او در کنار مردم و نقد ظالم؛ محبوبیت او در قلب ما بیشتر شد. هر قدر هم فاسدان سعی در تخریب او کردند نتیجه ی معکوس داد.

چه سعادتی بالاتر از اینکه با صدایت با قلب مردم بدون واسطه سالها زندگی کنی و نام نیک و فرزندی صالح با همان صدا و استعداد به جای بگذاری.

در ظلمی که در ده های اخیر به هنرمندان آن سرزمین رفت ماندن و خواندن و محبوب ماندن او بزرگترین سعادتی است که می توانم برای یک انسان تصور کنم.



حلقه ی مفقوده


فلات ایران و حوزه ی تمدنی ایران قرنهاست که دوام آورده

فرهنگ و زبان ما حتی بعد از حمله ی مغول و عرب زنده مانده

ادبیات و هنر و معماری و موسیقی ما ضعیف ولی هنوز زنده است

٨٠ میلیون بعد از گذار از فراز و نشیب های تاریخی شدیم ایرانیان

بسیاری که ماندند درگیر دیکتاتور پشت دیکتاتور بودند و هستند

آنهایی که رفتند گروههایی پراکنده شدند در امریکا و کانادا و اروپا و استرالیا شاید حدود ۶ میلیون یا بیشتر

آنهایی که رفتند بسیاری قید ایران را زدند و درگیر جنبه های دیگر زندگی مثل اقتصادشدند

بسیاری حل شدند و ریشه هایشان را انکار و مخفی کردند

بسیاری از ترس دیکتاتور حتی در خارج ساکت شدند

مخالفان دیکتاتور حتی در خارج شروع به جنگیدن با یکدیگر کردند

مزدوران دیکتاتور حتی به قتل مخالفان در خارج دست زدند

این شد که ما شدیم یک جمع پراکنده که بهترین مدیایمان را انگلیس با بی بی سی فارسی درست کرده

کار گروهی و سازمانی و صلح آمیز و دموکراتیک را یاد نگرفتیم

حتی در عرصه سیاست در کشورهای دموکراتیک کمرنگیم

نمی توانیم گروهی که دموکراتیک و وابسته به خودمان باشد و از نظر مالی مستقل باشد درست کنیم

گروهها یمان دوام چندانی ندارد

در همین کانادا به هم اعتماد نداریم و به کاندیدای ایرانی رای نمی دهیم

در منطقه ایرانی نشین نماینده مجلسمان ایرانی تبار نیست

بزرگترین گروهها یمان می شود کنگره ایرانیان کانادا که بعد از چند سال می شود محلی برای دعوا و اتهام و دادگاه حقوقی و مالی

به اذعان کانادایی‌ها ما مشکل اعتماد داریم

حقوق اولیه مان مثل حق سفر به کشور بزرگی مثل آمریکا پایمال می شود و توان دفاع نداریم

حقوق اولیه مان مثل استفاده از زبان فارسی در اینترنت محدود می شود و نادیده گرفته می شود و توان تاثیر گذاری نداریم

برای پست کردن یک بسته ی ساده یا یک کار کنسولی یا فرستادن یک وکالت‌نامه یا انتقال پول در مذیقه ایم ولی توان حل آن را نداریم

و من هنوز در این اندیشه ام که حلقه ی مفقوده ی ما کجاست




***



من سیاسی نیستم!


قبل از این که به موضع خودم برسم


 این مکالمه ی بین دو نفر است


کسی که فعالیت سیاسی می کند و انتظار دارد دیگران فعالیت کنند

کسی که حاضر نیست هزینه ی زیادی بدهد یا فعالیت اقتصادی برایش اولویت دارد

سعی کنیم بفهمیم این موضع را



واقعیت این است که همه چیز سیاسی هست مخصوصا برای ما ایرانیها


راه حل چیست

داشت پلتفرمی که همه بتوانند شرکت کنند با هزینه ی کم


خارج نشین ها هم تحت خطر هستند


مقایسه با سیستم سیاسی کانادا

یک حزب و مکانیزم مشارکت هست همه میتوانند با دونیشن یا والنتریینگ فعالیت کنند


اگر هر ایرانی چند دلار بدهد خیلی چیز ها تغییر میکند


کسانی که چنین انتظاری دارند اول پلتفرمشان را ایجاد کنند

ایديولوژی خودشان را روشن توضیح بدهند

راههای مشارکت را باز کنند

به صورت شفاف گردش مالی خودشان را نشان بدهند


از فعالین سیاسی درس بگیریم

مهندسی خواندیم و دانشش را نداریم